من خیلی دوست داشتم جادوگر بودم . از اون جادوگر خوبا . از اون جادوگرای گرد و قلمبه و مهربون که همش کارای بامزه و خوب انجام میدن . ولی از همه این خصوصیاتی که گفتم فقط گرد و قلمبه ایش رو دارم . حالا باز همین هم خوبه . اونایی که اینم ندارن دیگه چی بگن !!!!!!!! (شوخی کردم !! ) بارها شبا تو خواب دیدم که با نگاهم اجسام رو جابجا میکنم و این کار خیلی برام لذتبخشه . تو بیداری فقط چند بار تونستم یک کارایی بکنم که اونم فکر میکنم بر حسب اتفاق بوده . شاید هم نبوده !!!!
چند شب پیش
پژمان گرمش شده بود و کولر که در حالت اتومات بود خاموش بود و روشن نمی شد و چون هیچ کدوممون دلمون نمی خواست از جامون بلند شیم و بریم به کولر سر بزنیم نتیجه این شد که من گفتم الان برات جادوگری میکنم و بلافاصله شروع کردم به ورد خوندن که البته متن وردی که میخوندم بیشتر شبیه یک گفتگوی تهدید آمیز بود بین من و کولر که ای کولر بد زود باش روشن بشو . اگه روشن نشی من با تو قهر میکنم اون وقت خیلی بد میشه و تو دیگه ..... . خلاصه این حرفا ادامه داشت تا به اینجا رسید که گفتم : من تا سه میشمرم و اگه روشن نشی دیگه دوستت ندارم . یک ......................................................................... دو .................................................................................. سه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بلافاصله بعد از شماره سه کولر روشن شد و من از شدت هیجان نمی دونستم چکار کنم و چون خیلی هم جادوگر ترسویی هستم دیگه خوابم نمی برد و همش فکر می کردم که چرا و چگونه و ...؟ پژمان هم فقط میخندید .