رفتم سراغ آرشیو وبلاگ
ژرفا و حسابی تحریک شدم که داستان ها و ماجراهای ازدواجمون رو تعریف کنم . شاید این بهانه ای باشه برای اینکه بالاخره خاطرات اون روزها رو بنویسم .
از کجا باید شروع کنم ؟ نمی دونم .
مهرماه سال هفتاد و هشت برای اولین بار پژمان رو تو راه پله های دانشگاه دیدم . یعنی اول اون منو دید چون من تو هپروت بودم . اومد جلو و از من راجع به کنسرت شب پیشمون در تالار وحدت سوال کرد . پرسید تو همونی هستی که دیشب تو گروه .... ساز میزدی ؟ و من خیلی متعجب جواب دادم : بله .
بعد از اون برخورد کما بیش متوجه هم بودیم ولی یازده ماه بعد بود که پژمان برای اولین بار اومد خونمون . آمدن همانا و باز هم آمدن همانا . (چه جمله ادبی پر مغزی شد !!!!!)
از اونجایی که من خیلی اهل ماجراجویی و دردسر نبودم و نیستم از همون اول همه روابط در کنار خانواده بود . دلیل دیگه این موضوع اینه که تو ایران آدم نمی دونه با دوستش کجا می تونه بره و ساعتی رو با هم بدون مزاحم بگذرونه . یا باید بری کافی شاپ (که آخه چقدر ؟ ) یا باید بری سینما ( مگه در ماه چند فیلم قابل دیدن تو سینما ها موجوده ؟ ) یا باید بری رستوران و یا تو خونه دیگه . این گزینه آخر از همه بهتر بود . مامانم که هیچوقت مخالفت نمیکرد فقط این وسط راضی کردن بابا یک خرده سخت بود که اون هم خیلی زود حل شد . بعد از اینکه چند بار با پژمان معاشرت کرد دیگه فکرکنم محک هاشو زد . فقط هر چند وقت یک بار یک یاد آوری و اعلام وجود میکرد که یادمون نره باید بچه های خوبی باشیم . این داستان تا سال هشتاد و دو ادامه داشت و حاصل این مدت رابطه دوستانه چند مسافرت کوتاه و بلند بود که پژمان هم با خانواده من همراه شد . تو این سالها از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و برنامه هایی برای ادامه تحصیل داشتم و همه چی خیلی خوب پیش میرفت . با اینکه از اول رابطمون میدونستیم من تو ایران موندنی نیستم ولی خیلی لحظه به لحظه رابطه رو پیش بردیم تا ببینیم به کجا می رسه و چی پیش میاد . فقط میدونم برنامه ای برای ازدواج نداشتیم .
شنیدین تیم مکزیک میخواد برای بازی های جام جهانی جادوگر ببره سر زمین ؟ من گاهی اوقات به این چیزا اعتقاد پیدا میکنم چون دیدم که دعای بعضی ها چه جوری میگیره . من پیشنهاد میکنم مامان بزرگ پژمان رو ببرن سر بازی های ایران تا براشون دعا کنه چون حتما دعاش میگیره . حالا این که این موضوع چه ربطی به داستان داره ، بعدا میگم .