آره مادر . جونم واست بگه . کجا بودیم ؟ آهااااااان . تا سالاد کاهو براتون تعریف کردم . سالاد رو خوردیم و خوش و خرم از هم خداحافظی کردیم . راستی یادم رفته بود بگم که من بعدا فهمیدم چرا من نتونستم برم پاریس و همه برنامه هام به هم خورد چون مامان بزرگ پژمان در این مدت که از علاقه من و پژمان خبر داشته غصه میخورده که چرا من میخوام برم و این پسر یکی یکدونه رو تنها بگذارم . دلش برای پژمان میسوخته و حسابی نگرانش بوده . خلاصه این مادر بزرگ مهربان شروع میکنه برای نوه سوگلی دعا کردن و از اونجایی که دعاش رد خور نداره به من ویزا ندادند با اینکه دفعه چهارمی بود که در چهار سال گذشته اش می خواستم برم پاریس . وقتی هم که شنید من موندنی شدم با صراحت تمام اعتراف کرد که من دعا کردم که تو نری . پس پژمان چی می شد ؟ در صورتی که پژمان بنده خدا اصلا شکایتی نداشت . چون از قبل آمادگیشو داشت . خلاصه .
هفته بعد از اون شب سالاد خورون ، یک شب خانواده همسر رسما اومدند خونمون برای همون رسم و رسومی که بابام میگفت و برای من و پژمان هیچ اهمیتی نداشت . با گل و شیرینی . وای که چقدر خنده دار بود . مامانم که خیلی جو زده شده بود و خیلی حس مادر زنی برش داشته بود تازه فهمیده بود که ما تو خونمون استکان چای در حد خانواده داماد نداریم و سریعا برای جبران این کمبود اقدام کرده بود ( البته به من نگفته بود چون میدونست اولین عکس العمل من یک ساعت خنده ست ) . اگه فکر کردین من برای مهمونها چای آوردم اشتباه کردین . این پژمان بود که رفت تو آشپزخونه و چای رو آورد . در عوض من هم آن شب نوشیدنی مورد علاقه خود را فراهم آورده بودم که همانا شربت بید مشک بود و برای رفع عطش در مرداد ماه بسیار مطبوع و گوارا می نمود و از آنجا که بسیار مقبول طبع صاحبنظران افتاد ( حالا یا از روی ادب و یا واقعا !!!) در شب عروسی هم همان نوشیدنی را سرو کردیم که موجبات حیرت مهمانان را فراهم آورده بود . البته شب عروسی فقط شربت بیدمشک و گلاب نبود که همه رو شوکه کرده بود . شاید این کمترینش بوده .
اون شب راجع به همون چیزایی که معمولا میگن ، گفتند و شنیدند . بزرگترها راجع به مهریه حرف زدند و ما هیچ نگفتیم . ما از شروط ضمن عقد گفتیم و بزرگترها هیچ نگفتند . من خودم به مهریه هیچ اعتقادی ندارم . به نظر من مهریه فقط به درد مواقعی می خوره که میخوام پژمان رو تهدید کنم مثلا اگه ظرفا رو نشوری مهریه ام رو ازت میگیرم . اگر مجله هاتو جمع نکنی مهرمو میذارم اجرا . خب اگه مهریه نداشتیم خیلی بد میشد . دیگه سوژه نداشتیم که .
تا اینجای قضیه همه چیز خیلی عادی و تا حدی سنتی پیش رفت اما از اینجا به بعدش حسابی من و پژمان هر کار دلمون خواست کردیم و تا مدتها پدر و مادر ها داشتند برای فامیل توضیح میدادند و رفع کدورت میکردند . اون هم تنوعی بود براشون . خیلی زندگیشون یکنواخت شده بود گفتیم یک شوک وارد کنیم تا از یکنواختی در بیاد !!!!!!!! چه پادشاهی ای کردیم تو اون روزها . یادش بخیر .