یادمه یک بار که داشتیم از کلاردشت بر میگشتیم تهران ، تمام این راه رو داشتم با بابام راجع به پژمان حرف میزدم و نمی دونستم چه جوری بهش بگم که ما دلمون نمی خواد به خاطر دبی رفتن از هم جدا بشیم . مطمئنم بابام از همون اول میدونست من چی می خوام بگم ولی حسابی خودشو زده بود به اون راه تا من مجبور بشم حرف بزنم . تو دلم هم خنده ام گرفته بود و هم حرص می خوردم که چرا هیچ کمکی نمی کنه .
خلاصه چهار ساعت تمام من از در و دیوار گفتم و هر یکی در میون یک پژمان هم می گفتم . این اتفاق ها جمعه افتاد و هیچ نتیجه ای گرفته نشد . همون شب با
پژمان تلفنی تصمیم گرفتیم که ازدواج کنیم . این تنها راهی بود که به نظرمون رسید و مسخره ترینش هم بود . چون از نظر خودمون سه سال بود که نسبت به هم احساس تعهد میکردیم و اصلا من به این مراسم مسخره آلرژی داشتم و دارم و هیچ جوری تو کتم نمیره که با بیست و چند تا امضا و چهار تا جمله که نمیدونم معنیش چیه دو نفرنسبت به هم احساس تعهد کنند .
بیچاره پژمان وقتی فهمید که باید بیاد و با بابام جدی صحبت کنه فکر کنم یک خرده سختش بود ولی با صداقت و رک گویی که در پژمان سراغ داشتم می دونستم از پس این مهم بر خواهد آمد .
شنبه بعد از ظهر بهش گفتم ما امشب خونه هستیم بیا و با بابام صحبت کن . یک کمک تردید کرد و وقتی ازش پرسیدم چی شده ، گفت که امروز با ناهار مقادیر فراوانی سیر تناول فرموده و به همین خاطر خجالت میکشه . عجب داستانی . ولی به هر حال همون شب اومد و عجب شب خاطره انگیزی بود اون شب .
پژمان که همیشه در مورد هر موضوعی کلی حرف داره بزنه اون شب روزه سکوت گرفته بود . بابام که همه فامیل برای این جور مراسم دعوتش میکردند تا صحبت کنه ، انگار زبونشو گربه خورده بود و اینکه اون شب تلویزیون ما نسوخت کار خدا بود چون بابام هر یک ثانیه دو تا کانال عوض می کرد و مطمئنم که هیچی نمی دید و تو مغزش غوغایی به پا بوده . من و مامانم و
مانا هم زیر زیرکی می خندیدیم به این دو تا مرد . دلم میخواست اون موقع با صدای بلند میگفتم : " خب بریم سر اصل مطلب !!!! ." عجب عروسی !!!!
در این جدال درونی که بابام و پژمان درگیرش شده بودند آخر پژمان پیروز شد و شروع به صحبت کرد . چقدر هیجان انگیز بود . خواستگاری نبود . چون من هرگز نمی تونستم تصور کنم یک روز من بشینم تو خونه و یک آقایی با دسته گل و شیرینی و خواهر و مادر و پدر و برادر و عمه خانم و خاله خانمش بیاد خواستگاری و من تو استکان های پایه نقره ای براشون چای بیارم و داماد منو زیر چشمی بپاد . وااااااااااای چقدر بامزه ست . ولی من اهلش نبودم . بابام هم منو یک جوری بار آورده بود که انتظار خواستگار و این چیزا رو نداشت و براش عادی بود که همه چیز غیر عادی باشه و همیشه استرس داشت که این قضیه غیر عادی به چه شکلی اتفاق خواهد افتاد . در واقع اون شب یک جلسه اطلاع رسانی بود و ما اعلام کردیم که چون دلمون نمی خواد از هم جدا بشیم تصمیم گرفتیم که رابطمون رو جدی تر کنیم . ای کاش یک دوربین مخفی از این صحنه ها فیلم برداری میکرد . ما منظورمون این بود که حالا کم کم رسما اعلام کنیم که ما قصد داریم ازدواج کنیم و بعد ببینیم چی میشه . اما بابام ظاهرا به نظرش رسیده بود حالا که ما یک چیزی خورده تو کلمون بهترین فرصته برای اینکه کارو یک سره کنه . مدام دستشو انگار که یک سیب درسته تو دستشه تکون میداد و میگفت رابطه باید جدی تر باشه و پژمان و من که حالیمون نمیشد منظورش چیه مدام راه حل پیشنهاد میکردیم که خیلی خوبه . بله . خانواده ها بیشتر با هم رفت و آمد کنند . بله . خوبه و..... بیچاره بابام هی میگفت : نه . جدی تر و مدام دستشو با یک سیب نامرئی تکون می داد . این جمله تقریبا ده دفعه تکرار شد تا ما بالاخره فهمیدیم منظور بابام عقده . خنگی هم بد دردیه ها . بیچاره بابام . خودشو کشت تا به ما حالی کنه چی می خواد بگه . ما که حسابی سورپرایز شده بودیم یک نگاهی به هم کردیم وگفتیم باشه . فردا خوبه ؟
این بار بابام سورپرایز شد . گفت : نه حالا چرا اینقدر زود . بالاخره یک رسم و رسومی هست و از این حرفا . پژمان هم گفت باشه هر وقت شما بگین ما حاضریم و خلاصه به میمنت این جلسه غیر رسمی ، مامانم یرای هممون سالادکاهو با سرکه بالزامیک درست کرد که به جای شیرینی بخوریم . عجب سالادی بود . به به .