دیشب یک خواب عجیب دیدم . نزدیک به فرودگاه بودیم . یک هواپیمای بزرگ داشت به فرودگاه نزدیک میشد تا بنشینه اما قبل از اینکه به باند برسه درست از روی سر ما با فاصله خیلی کمی رد شد و ارتفاعش رو کم کرد . هنوز تا باند فاصله زیادی داشت اما تقریبا چسبیده بود به زمین . با وحشت به این صحنه نگاه میکردم و نمیدونستم چه پیش خواهد آمد . نمی دونم چرا دیگران از این صحنه متعجب نبودند . در آخرین لحظه و درست قبل از برخورد چرخ های هواپیما با زمین انگار که خلبان تغییر عقیده داده باشه هواپیما رو به آسمان حرکت کرد و شروع به اوج گرفتن کرد اما فاصله اش با ساختمون فرودگاه کمتر از این بود که بتونه ردش کنه و در مقابل چشمان ما و با فاصله کمی از ما با بالاترین طبقه ساختمان فرودگاه برخورد کرد و منفجر شد . باورم نمی شد . یعنی همین الان یک عالمه آدم مردند ؟ خدای من . حالا باید چه کار کرد ؟ انتظار داشتم الان همه جا بهم بریزه و همه به کمک بیان اما هیچ خبری نبود . فقط یک عالمه کارگر اومدند و مشغول جمع کردن بقایای هواپیما شدند و یک عده دیگه مشغول بازسازی قسمت آسیب دیده ساختمان . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !!! چطور چنین چیزی ممکن بود ؟ دنیای دیگه ای بود . جون مردم اهمیتش از ساختمون کمتر بود . مرگ عادی تر از نوشیدن یک جرعه آب بود . تنها چیز مهم برای همه این بود که اجازه ندهند نمای شهرشون خراب بشه . مهم این بود که هر چه سریعتر آثار خرابی به بار آمده پاک شود . مهم نبود این خرابی در اثر مرگ چند صد نفر آدم بوجود آمده مهم این بود که همه چیز نو و تمیز و مرتب باشند . یعنی کسی اصلا فکری جز این نداشت . کسی بهشون یاد نداده بود وقتی هواپیما سقوط میکنه باید به آسیب دیدگان کمک کرد ، فقط آموزش دیده بودند که خرابی ها رو بسازند . زباله ها رو جمع کنند . چند صد نفرمردند ، اشکالی نداره . کسانی هستند که جای اونا رو بگیرند . میشه عین همون آدمها رو ساخت و جایگزین کرد . الان فقط مهم اینه که زباله ها جمع بشن و لابد بازیافت هم خواهند شد . به نظر شما بقایای انسان رو میشه بازیافت کرد ؟ اما تو اون دنیایی که من دیدم ، میشد . دنیای سیاهی بود . شدیدا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم . دلم میخواست تا حد ممکن دور شم . دور . دور دور . خیلی دور .
بیدار شدم . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این خواب رو تحت تاثیر چیزهایی که این چند روز ازکتاب
" دنیای قشنگ نو " آلدوس هاکسلی خونده بودم دیدم . دنیای بدون احساس و عشق و از پیش تعیین شده . اگه ناگهان و در یک چشم بهم زدن پرتاب بشیم به یک دنیای این چنینی ممکنه دچار احساسی شویم که من دیشب در خوابم داشتم اما اگه خیلی آروم و تدریجی به اون نقطه برسیم آیا باز هم احساسی خواهیم داشت ؟
..................................................................................................................................
در این جهان زندهزایی و ایدهٔ داشتن پدر و مادر همانند اعتقاد به خدا و دین، نه تنها منسوخ شده است بلکه زشت و قبیح شناخته میشود .
دولت جهانی، با بهرهگیری از شیوههای شرطیسازی، خوابآموزی و سوما از هنجار بودن اصول فوردی و رعایت مو به موی آنها مطمئن میشود. اصول فوردی از همه میخواهد که برای جامعهشان مفید باشند، هر چه دارند با دیگران به اشتراک بگذارند، از دین، عشق، اخلاق، طبیعت و کتاب متنقر باشند، مرگ را عادی محسوب کنند، لذتطلبی را بر هر چیز مقدم دانند، دم را غنیمتشمارند و در یک کلام «مثل بچههای توی بطری» فکر و رفتار و زندگی کنند. هر گاه هم که زندگی از حد تحمل خارج شد، سومای شفابخش هست که نشئگیاش سختیها را از یاد میبرد. از این طریق است که ثبات جامعه و مصرف مداوم تضمین میشود
راستش نمی دونم چی بگم . هیاز دیشب منتظر شدم ببینم خواننده هات فید بک شون چیه راجع به این نوشته! .. ظاهرا که خیلی تو این باغا نیستن! .. شایدم تقصیر اون مکافاتی یه که سر آدم میاد تا بخواد واسه یه کامنت بذاره!! ... من که خودم خیلی وقتا از خیرش گذشتم! ... بهر حال همون سریال ازدواج به سبک نیکی پر ببنده تره به گمانم!! ..... اوووه ! چقدر وور زدم! ... ولی این جمله ت خیلی تامل بر انگیزه نیکی
اما اگر خیلی آرام و تدریجی به آن نقطه برسیم آیا باز هم احساسی خواهیم داشت ؟
؟؟؟؟؟
به گمان من که نه! از همین الانش هم معلومه که نه
سلامت باشی و شاد
البته نه مثه خیلی یا شاد ِ خنگ
که مطمئنم هیچوقت نبودی
نباشی از این به بعدم انشاا.. تعالی
راستش خودم هم انتظار عکس العمل های زیادی داشتم اما ظاهرا اینطور نشد . اشکالی نداره . تو هم سلامت باشی و خنگ نباشیم .