گاهی اوقات احساس میکنم زندگی برام تنگه . کوچیکه . اصلا هم کش نمیاد . یا باید به دیواره هاش فشار بیارم و ازش بیام بیرون یا باید خودمو جمع کنم که اندازه اش بشم . با خودم بلند بلند حرف میزنم و خودمو توجیه میکنم . از چی نگرانی ؟ از چی ناراحتی ؟ خوشی زده زیر دلت شاید ؟ نه . من همیشه مواظب هستم که دچار بیماری رفاه زدگی نشم . مصرفی بار نیام .
گاهی وقتا به بعضی از آدما حسودیم میشه . نه به اونایی که همه چی دارن . به اونایی که هیچی نمی فهمن حسودی میکنم . دلم میخواست یک نفهم به تمام معنی بودم . از اینی که هستم خیلی خیلی خیلی نفهم تر . اون موقع دنیا بهشت بود . چه حالی میکردم توش .
میگم این بغضی که الان اندازه یک گردو توی گلومه چطوری قطره قطره اشک میشه میاد پایین . یعنی چه جوری و از کجا خودشو میرسونه به چشم ؟ خیلی جالبه . نه ؟
آدما چقدر عوض (عوضی ) میشن در شرایط مختلف . با اینکه کم ندیدم آدمهای هزاررو ، ولی هنوز هم گاهی شاخ در میارم از بعضی چیزا . اصلا برام عادی نمیشه .
اصلا خودتونو ناراحت نکنین و سعی نکنین حتما سر دربیارین که من چی گفتم . اصلا به زحمتش نمیارزه . همش مفته . درد من که با نوشتن اینا دوا نشد درد شما هم از فهمیدنش دوا نمیشه .
تو تنها نیستی !!!
بابای من هم عادت داشت که بگه خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت
ببخشیدا البته اگه بی تربیتیه اما گفتم یه دره بخندی!!