2006/07/31
جون عزیز
دیشب ساعت دو گذشته بود که یکدفعه یک درد مسخره و به ظاهر گذرا پیچید تو دست و شونه راستم . هر چقدر تحمل کردم تموم نمیشد . اصلا نمی فهمیدم چه شکلیه . شبیه دندون درد بود ولی تو دستم . طاقتم رو بریده بود . یک نیم ساعتی گذشت ولی اثری از بهبودی نبود . تصمیم گرفتم پژمان رو بیدار کنم ولی از شانس من دیشب پژمان یک جوری خوابیده بود که هرکارش میکردم بیدار نمیشد . هرچقدر تکونش میدادم فایده نداشت . خلاصه بعد از چند دقیقه با هزار زحمت یک خرده بیدار شد و یک خرده دلداریم داد و دوباره خوابید . ساعت شده بود سه . رفتم تو حموم داغ ترین آب موجود رو که خیلی هم داغ بود باز کردم و یک ربع فقط واستادم زیر آب داغ . دلم میخواست بیشتر بمونم اما گفتم الان پژمان نگران میشه برای همین زود اومدم بیرون و همینجوری با موهای خیس خوابیدم . دو تا قرص مسکنی که خورده بودم هم اثر کرد و یک خرده که دردم آروم شد خوابم برد . امروز ظهر موقع ناهار کاشف به عمل اومد که پژمان اصلا نفهمیده من یک ربع تو حموم بودم . یعنی من اگه توحموم می مردم ( خدایی نکرده !!!! ) ایشون صبح خبردار میشدن . البته طفلکی خودش کلی شرمنده شده بود امروز اما خب خوابش می اومده دیگه . همین صداقتش منو کشته !!!!
وای که بعضی وقتا چقدر جون عزیز میشم . همیشه وقتی مریض میشم حسابی به مرگ فکر میکنم و اینکه با مرگ من چه اتفاقاتی خواهد افتاد .