2006/09/18
گزارش
هوای پاریس بارانی .
خب بالاخره رسید به فرودگاه شارل دوگل . اینقدر جیش داشت مغزش کار نمی کرد .
خوشحال بود . خوشحالم . دیشب هم تو فرودگاه بحرین که بود با هم حرف زدیم .
پدر و مادر ها به نظرم مرض نگرانی دارند . همش دلشون میخواد نگران باشن انگار . بابام فکر میکرد الان مانا احساس میکنه که دیگه تنها شده و ناراحته اما اینطور نبود . مانا میگفت احساس استقلال میکنم و خوشحالم . خیلی داره بهم خوش میگذره . من اصلا براش نگران نیستم فقط دلم میخواد پیگیری کنم و ببینم چه میکنه . چون مانا بچه کوچیک خانواده ست همیشه همه فکر میکنن بچه ست . من چون بچه بزرگم همیشه همه فکر میکنن من بزرگم . اما به خدا مانا دیگه بزرگ شده . من اولین بار که رفتم پاریس بیست سالم بود . تازه یک کلمه فرانسه هم بلد نبودم که هیچی انگلیسی هم در حد مرغ و خروس بلد بودم . ولی برای خودم یک شلنگ تخته ای می انداختم که نگو . البته من تنها نبودم ولی خیلی تنهایی این ور اون ور میرفتم . مانا تازه سه سال هم ازون موقع من بزرگ تره . هم انگلیسی بلده هم فرانسه . هم کلی تجربه داره ولی باز هم براش نگرانن . خیلی لوسی مامان خانم . تازه یادت نره من که رفتم پاریس برام نامه ننوشتی ولی برای مانا نامه نوشتی که تو هواپیما بخونه. چه رمانتیک . ازین به بعد باید برای من هم نامه بنویسی . شوخی کردم .
راستی از همه دوستان مجازی و حقیقی که برام کامنت گذاشتند خیلی خیلی خیلی ممنونم . باور کنین که همین که میگین جاش خالی نباشه و براش آرزوی موفقیت میکنین احساس سبکی میکنم .
دیروز صبح اومد تو تختم که برای آخرین بار بیدارم کنه . من عمدا از تختم بیرون نیومدم تا بیاد بیدارم کنه . امروز اما تا چشممو باز کردم دیدم باید بلند شم چون کسی نمیاد نازمو بکشه . زودی مشغول جمع و جور شدم اما همه جا نشونه هاش هست هنوز . چند روزی طول میکشه تا همه چیز عادی بشه . یک جوریه . البته اینا همش تلقینه چون وقتی مانا میرفت ایران هم مثل الان بود دیگه ولی اون موقع می دونستم که برمیگرده . الان احساس میکنم دیگه هیچوقت این شکلی بر نمیگرده که با هم تو یک خونه زندگی کنیم . انگار یادم رفته که بابا جان مثلا ما خودمون شوهر و خونه زندگی داریم ها . یعنی چی که از سه سال زندگی مشترک ما دو سالش مانا هم با ما بوده اما خب عادته دیگه . به هم عادت کرده بودیم . دلم براش تنگ شده .
خیلی ماجرا رو عاطفی کردم . حالا بریم به بررسی قسمتهای مثبت رفتن مانا . من از شستن یک عالمه لیوان خلاص شدم . اتاق بزرگ خونه میشه مال من . موهای بلند کف زمین نمی ریزه دیگه . یک مقدار خرید قاقالی لی خونمون کم میشه . دیگه از اتاق شلوغش عصبانی نمیشم و یک چیزایی تو این مایه ها . اینا رو نوشتم که خودمو دلداری بدم .
مامانم سریع اتاقشو پاکسازی کرد . باز هم یک عالمه خرت و پرت از اتاقش اومد بیرون . منتظرم مامان و بابام که رفتند اتاقو رنگ کنم . آخ جون باز هم رنگ بازی .
از چک پاسپورت هم رد شد . الان چکش کردم . حالا یک سفر با قطار داره تا برسه به استراسبورگ .
حالا بعدا باز میام گزارش میدم . فعلا
9 Comments:
Blogger سمیرا said...
khob oonam bayad bere donbale ayandeye khodesh ke doost dashte hamishe behesh berese.
hich kas nemitoone mane pishraft adam beshe

Anonymous Anonymous said...
حالم یه جوری شد وقتی دونستم که تو هوای بارونی رسیده و پرهیجان و خوشحاله.... چه حس باحالی... از زبون خودش هم شنیدن داره

Anonymous Anonymous said...
سلام، نيكي جون من بامانا خواهر شما همكلاس بودم، فكر كنم سوم راهنمايي، مدرسه حضرت معصومه، اول شك داشتم ولي تا عكس شما رو ديدم مطمئن شدم چون خيلي شبيهين. دختر خيلي خوب و آرومي بود. ته كلاسم مي نشست. فكر كنم من و يادش باشه، چون من خيلي شر بودم. اسم من بنفشه است، بنفشه بهزاد. مي خواستم براي خودش پيغام بگذارم صفحه ي پيغاماش نيمد بالا. راستي خيلي ار بلاگت خوشم مي ياد. اون سس مرغي هم كه ياد داده بودي درست كردم.
banafsheh1144@Y!

Anonymous Anonymous said...
یکی دیگه از جنبه های مثبت رفتنش شاید این باشه که تو و همسرت بیش از قبل به هم نزذیک میشین . چون الان دیگه تو تنهایی و بیشتر به جیک و بیک هم کار دارین .

در مورد اینکه مامان باباها مرض نگرانی دارن باهات موافقم . برادر من میگه مامان هروقت دلش میگیره میره میشینه رو تخت من روسری و مقنعه ام رو میگیره تو بغلش بو میکنه و گریه میکنه ! جل الخالق!

Anonymous Anonymous said...
سلام نيکي جان يک مدته کوتهي هستش که شروع کردم به خوندنه تو و خواهرت جالبيش اينه که درست توي زماني که امتهان داشتم هم شروع کردم اخه معمولن آدم وقتي امتهان داره همه کار ميکنه جز درس خوندن خلاصه اينکه خيلي خيلي از شخصيتت خوشم مياد هردوتون خيلي جالبين يجوراي مثل خودمي در ضمن منم يک خواهره کوچکتر از خودم دارم که ما هم يک مدت با هم زندگي ميکرديم راستشو بگم از خوندنه اينکه خواهرت از پيشتون رفت چشمم پره اشک شد . واي چقد حرف زدم

Anonymous Anonymous said...
نیکی جان نگران مانا نباش . اگر به زبان فرانسه مسلط باشه زودتر از آن که فکر کنی جا می افتد. فقط شانس خوش خواهرت هوا اینجا خسابی به هم ریخته و چند روزی هست آسمان پاریس با خورشید خانم قهر کرده .

Anonymous Anonymous said...
سلام نیکی خانوم.اولین باره واست کامنت میگذارم.نوشته هات به دلم میشینه اینو بدون اغراق میگم...اول بگم که اون دلمه بادمجونات دلمو آب کرد حسابی...بعد هم اینکه یاد سفر خودمون به پاریس افتادم.اون موقع تازه 3 ماهم بود و حسابی تو پیک ویار بودم واسه همین از شهر عاشانه و رمانتیک پاریس اصلن خوشم نیومد آخه وسط زمستون هم بود روز اول ژانویه.........یادش به خیر.......انشالله خواهر کوچولوت همیشه شاد باشه و موفق و البته خودت.راستی یه چیز دیگه هم ولایتی هم که هستیم.

Anonymous Anonymous said...
الهي مشخصه كه دلت براش خيلي تنگ شده

Anonymous Anonymous said...
یک جا خالی نباشه هم از من
میدونی که من شما دو خواهر رو خیلی سال پیش دیدم ولی دوتاتون خوب و دوست داشتنی هستید