امروز از صبح مشغول مانا بودیم . بسته بندی و چمدون بندی و تلفن و خریدهای خرده ریز و اومدن بابا در ساعات آخر و ..... حسابی سرمون گرم بود . نفهمیدیم چجوری شب شد . رفتیم فرودگاه . مانا واقعا رفت . مثل یک شوخی می مونه . همش سر به سر مامانم می گذاشتیم که می خواد تو فرودگاه گریه و زاری راه بندازه . اونم حالمونو گرفت و اصلا گریه نکرد . البته خیلی به خودش فشار آورد . بابام هم همینطور . گریه نکرد اما رنگ لبو شد . پژمان هم که اصلا اهل این کارا نیست . منم که خواهر جدی و خشن . گریه معنی نداره که . ( اما به کسی نگین من و مانا وقتی منتظر آسانسور بودیم تا بریم سوار ماشین بشیم و بریم فرودگاه گریه کردیم . یعنی اشکهامون خودش می اومد . دلم گرفته بود . )
الان زنگ زدم به مانا . رسیده بود بحرین . اونجا هواپیما عوض میکنه و میره پاریس . این موبایل چقدر کارها رو آسون کرده .
اتاقش خالی شده حسابی . از فردا برای اتاقش یک نقشه ای میکشم . کلی ارث به من رسید از مانا . یک عالمه گوشواره و گردنبند و اینجور چیزا . چند تا کمد خالی . خمیر دندون نصفه . چند تا شمع نیمه سوخته . یک عالمه لوازم آرایش نصفه نیمه . لیوان بزرگ مخصوص آب و کلی چیز دیگه . ثروتمند شدم . برای میز وتخت و چیزای دیگه ش هم باید یک فکری بکنم .
صبح که بیدار بشیم بهش تلفن میکنیم تا ببینیم کجاست . هنوز کلی راه داره تا برسه . من که رفتم لا لا .
اما جاش خالیه .
نگران نباش عزیزم باز یه روزی میشه که همه دور هم جمع میشین و گل میگین گل میشنوین.