2006/09/22
از همه چی
تا حالا نشده بود که فقط من و پژمان و مامان دبی باشیم . همیشه مانا یا بابا هم بودند . یک خرده عجیبه .
هوای دبی داره خنک میشه و من خوشحالم . وقتی از روی پل قرهود یا آل مکتوم رد میشیم خیلی انرژی میگیرم . همیشه دلم میخواسته تو شهری زندگی کنم که یک رودخونه از وسطش رد بشه . از تماشای رودخونه هم تو شب و هم تو روز انرژی میگیرم .
چند روز پیش مامانم افتاد به جون ریشه های بامبوهام و همشونو چید . ازون روز به بعد احساس میکنم سرحال تر شده اند و یکیشون یک جوانه جدید زده . خوشحالم .
راستی دیروز تو نظر سنجی ایکیا شرکت کردم و یک قهوه مجانی جایزه گرفتم . اگه میشد دلم میخواست دو بار نظرم رو بگم تا دو تا قهوه جایزه بگیرم .
از مانا هم خبر داریم . مشغوله حسابی . امیدوارم که کم نیاره و سختی های اولیه رو تحمل کنه .
دلم یک شکلات خوشمزه میخواد . خیلی خوشمزه .
2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
خوشبحالت که مامانت پیشته، نیکی جون.

Anonymous Anonymous said...
آخی نیکی جان من هم فکر کنم مامانم را لازم دارم که دمار از شاخه های هورتانسیام در بیاره خودم که هنوز دلش را ندارم.خوشحالم که مانا داره با شرایط جدید خودش را حسابی وقف می دهد. شکلات هم اگر قابل بدونیی بیای انجا با توجه به یک زوج کشته مرده شکلات که تنها در همین مورد با هم شراکت نمی کنند فکر نکنم بهت بد بگزرد