تا حالا نشده بود که فقط من و پژمان و مامان دبی باشیم . همیشه مانا یا بابا هم بودند . یک خرده عجیبه .
هوای دبی داره خنک میشه و من خوشحالم . وقتی از روی پل قرهود یا آل مکتوم رد میشیم خیلی انرژی میگیرم
. همیشه دلم میخواسته تو شهری زندگی کنم که یک رودخونه از وسطش رد بشه . از تماشای رودخونه هم تو شب و هم تو روز انرژی میگیرم .
چند روز پیش مامانم افتاد به جون ریشه های بامبوهام و همشونو چید . ازون روز به بعد احساس میکنم سرحال تر شده اند و یکیشون یک جوانه جدید زده . خوشحالم .
راستی دیروز تو نظر سنجی ایکیا شرکت کردم و یک قهوه مجانی جایزه گرفتم . اگه میشد دلم میخواست دو بار نظرم رو بگم تا دو تا قهوه جایزه بگیرم .
از مانا هم خبر داریم . مشغوله حسابی . امیدوارم که کم نیاره و سختی های اولیه رو تحمل کنه .
دلم یک شکلات خوشمزه میخواد . خیلی خوشمزه .