اون
فصل تازه ای که بوش رو احساس میکردم خیلی نزدیک شده . داره میرسه . دیگه مطمئنم .
مامانم تا چند ساعت دیگه میاد پیشمون . بابام اما نتونست ضرب العجلی کاراشو جمع و جور کنه . احساس میکنم یک چیزی ناقصه .
دلم میخواست بابا هم می اومد . خیلی کنجکاو نشین . بچه ای در کار نیست . بعدا خودتون می فهمین .
امروز ناهار یک چلوکباب مشدی خوردیم . جاتون خالی . نون تازه با ماست موسیر و سبزی خوردن و پیاز و چلوکباب و دوغ . باشه دیگه نمی گم . دهن خودم هم آب افتاد دوباره .
انگار هر چند وقت یک بار یک طوفانی میاد و آدما رو جابجا میکنه . گاهی وقتا از اومدن طوفان باخبری و خودتو آماده میکنی . بعضی وقتا اما بیخبر میاد و کارشو انجام میده و میره . اونوقت وقتی کار از کار میگذره تازه باید ببینی چکار میشه کرد . فکر میکنم اگه آدم همیشه برای طوفانها آماده باشه قدر لحظات زندگی رو بیشتر می دونه . هیچکس از فردای خودش خبر نداره . زندگی خیلی پیچیده ست . پیچیدگی هاش بعضی وقتها خیلی هم قشنگه . مثل الان .
من که خیلی خوشحالم
برات . امیدوارم که همه چیز به خیر و خوشی پیش بره . احساس میکنم پروژه پنج ساله ای که من شروعش کردم رو تو به نتیجه رسوندی . احساس خوبی دارم .
Bonne chance et bon courage ma petite soeur
دوربین من خیلی حرفه ای نیست .
canon . power shot A95
من ازش راضیم .
نیکی جان
این ظوفانها توی زندکی اکثر مااتفاق افتاده ولی وقتی سرعتش کم میشه و کم کم آروم میشه تازه احساس آرامش میکنی و حس میکنی که بهایی که برای خسارتش دادی ارزشش را دارد