صبح نزدیک به پنج خوابیدیم . سرورگوشه یکی از دندوناش وقتی
داشت غذا میخورد شکست و خلاصه با هم رفتیم دندونپزشکی . بعدش رفتیم امارات مال و فقط از ساعت نه تا دوازده فقط یک دوازدهم کل مال رو دیدیم و یک خرده خرید کردیم . پژمان حسابی کار داشت و ازون شبایی بود که تا دیر وقت باید کار میکرد . سرور گفت بریم یک جایی لب دریا . یک دفعه سر ماشینو کج کردم به سمت رویال میراج . دم در ازمون پرسیدند کجا میرین ؟ الکی گفتم : رستوران مراکشی . رفتیم تو . مثل رویا می مونه . چقدر خوش سلیقه و با وسواس این هتل رو دکور کرده اند . ماشینو پارک کردیم و خیلی خیلی با اعتماد به نفس از وسط رستوران مراکشی که خیلی هم شلوغ بود رد شدیم و رفتیم تو ساحل اختصاصی هتل که بی نظیره . تمیز و آروم . هوا اینقدر لطیف و خوب بود که داشتیم دیوونه میشدیم . بیشتر از یک ساعت کنار ساحل دراز کشیدیم و به آسمون نگاه کردیم . به ستاره ها خیره میشدم و بعد از چند لحظه حرکت زمین رو احساس میکردم . چه احساس عجیبیه . دلم میخواست بدوم و فرار کنم . ما همش داریم می چرخیم . چه دنیای ترسناکیه . اینقدر عظیمه که دلم میخواد هیچی ازش ندونم . ازش می ترسم . چقدر انسان حقیره . درست کنار تنه اصلی
نخل جمیرا بودیم . یکی از نشانه های قدرت طلبی و قدرت نمایی انسان ها . ساختمونهای
مارینا سر به فلک کشیده اند و خود نماییشون از نظر پنهان نمی مونه اما فقط وقتی به یک ستاره نگاه میکنی همه این چیزا بی ارزش میشن . همه از بین رفتنی و آسیب پذیر هستند . قدرت منو به وحشت می اندازه . باید ظرفیتشو داشته باشی تا به بیراهه نری . اصلا به من چه . اصلا من چرا ترس هامو به زبون میارم ؟ من کلا همش میترسم . ترسهای
احمقانه و تخیلی .
موهام حسابی قلقلی شده بود به خاطر رطوبت کنار دریا . ساعت دو و نیم تازه رفتیم شام گرفتیم و ساعت سه رفتیم دنبال پژمان و اینجوری شد که ما ساعت پنج خوابیدیم . امروز هم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم که شام بریم چاینیز .
مانا هم که حسابی وبلاگشو آپدیت کرده و عکسای خونشو برام فرستاد و ذهن خیال پرداز منو به کار انداخته که اگه الان من اونجا بودم خونه رو اینجوری میکردم و اونجوری میکردم و ... حالا یکی نیست بگه به تو چه . مگه خونه توئه ؟؟؟؟
یک چراغونی های خوشگلی کرده بودند رویال میراج رو که ازشون عکس گرفتم .