2006/10/18
خواب خاطرات
همیشه موقع جمع و جور کردن گوشه کمدها و وسایل خاک گرفته ، با یک مشت خاطرات خاک گرفته روبرو میشم که بدون استثناء اشک رو به گوشه چشم یا حتی روی گونه دعوت میکنند . یا غرق لذت خاطرات میشم یا دلتنگ خاطرات . دلتنگ اونایی که خاطرات رو ساختند و حالا یا نیستند و یا بودنشون با نبودنشون _برای من_ فرقی نمی کنه .
یک سری نوار از تو وسایل مانا پیدا کردم که از عصر تا حالا مشغولشونم . ده سال گذشته رو مرور کردم با این نوارها . نواری از صدای مامان بزرگم وقتی که برای آخرین بار اومده بود تهران و مانا باهاش یک مصاحبه انجام داده و در واقع از زیر زبونش حرف کشیده تا صداشو ضبط کنه . نمی دونم چرا این کار رو کرده چون از چند سال قبلش ما دوربین فیلمبرداری داشتیم و احتیاجی به ضبط کردن صدا روی کاست نبوده . شاید برای اینکه مامان بزرگ همیشه جلوی دوربین معذب بود این کار رو کرده . نمی دونم . هرچی بود که حسابی .... . صدای خنده های من در ده سال پیش ( چه سرمستانه میخندیدم ) صدای بابام که با مامان بزرگ سر شعر خوندن چونه میزنه ( چه جوون و پر انرژی ) صدای مانا که نوجوونی بیش نیست . سرعت حرف زدنش زیاده و یک خرده سینش میزنه . صدای مامان بزرگ که خیلی با آب و تاب از کوچ شصت و پنج سال پیشش به ایران میگه . از شوهرش و بچه هاش . نمی دونم مانا چی بهش گفته که ناراحت شده و بابا واسطه میشه و از طرف مانا از مامان بزرگ معذرت خواهی میکنه و اون هم زود میگه باشه بخشیدم و مانا هم زود میگه اگه منو بخشیدی برامون یک شعر بخون . چیزی نمونده چهار سال بشه که دیگه نیست .
نوار بعدی پر از بوهای مختلفه . پر از فضاهای مختلفه . آدمهای مختلف . روزهای زندگی من . مکالمه تلفنی بابام با یکی از دوستانش . بابام داره از نیکی حرف میزنه که فردا میره مدرسه و .... . من ؟ نیکی ؟ مدرسه میرفتم ؟ من دانش آموز بودم . چند سال پیش بود ؟ دوست با تار قطعه " آداجیو " اثر آلبینونی رو که به تازگی درگیرش شده اجرا میکنه و توضیحاتی بسیار ابتدایی در مورد قطعه میده . بابا تایید میکنه . مثل همیشه تشویق میکنه . دوست از تشویق شدن لذت میبره . همیشه لذت میبرده و هنوز هم . فراموش کرده بودم نیکی دختر دبیرستانی ای بوده .
قسمت بعدی مربوط به آخرین جلسات تمرین گروهیه که خودمون تاسیس کردیم . شش دختر تازه دیپلم گرفته . من دیپلم تجربی و دیگران دیپلم هنرستان موسیقی ( که آرزوشو داشتم ) . گروه ما سرپرست نداشت . همه سرپرست بودیم . بیشتر از یک سال تمرین کردیم . دو شب کنسرت در تالار رودکی . نه سال پیش . در واقع میخواستیم بگیم ما این شدیم و خودمون دیگه بلدیم روی پای خودمون بایستیم . همه موزیسین هایی که می شناختیم و نمی شناختیم رو دعوت کردیم که بگیم بیایین ما رو بشناسین . خیلی به خودمون مطمئن بودیم . اشتباه هم نکرده بودیم . هنوز وقتی اجرای سر صحنه رو گوش میکنم موهای تنم سیخ میشه از صداقت و خلوص و همدلی که در موسیقی ما روان بود و دیگر نیست . خیلی وقته موسیقی ایرانی خالص نشنیده ام . اجراهای جدید حالم رو به هم میزنند . کارهای استودیویی که نوازندگان و خواننده حتی یک بار هم با هم دست نداده اند چه برسد به هم همسازی و هم کلامی . ما جوون بودیم و ایده آلیست . خیلی زود اما آموختیم که کار هنری کردن مساوی ست با بدهکاری . در اولین کنسرت مستقل و موفقمون به تالار رودکی بدهکار شدیم بعد از بیش از یک سال و نیم تمرین مداوم . ما پول نمی خواستیم . هدفمون چیز دیگه ای بود اما انتظار بدهکار شدن رو هم نداشتیم . حرف پول که اومد وسط ، همدلی رو با خودش برد و هرکس رفت پی کار خودش . از به به و چه چه اساتید مون مست شده بودیم . همین رو میخواستیم . همین رو میخواستیم ؟ نمی دونم . من نخواستم . رها کردم . رها شدم .
قسمت بعدی نوار : چهارگاه . " دخترک ژولیده " با سه تار . منم گویا . چه خوب بودم .
قسمت بعدی اجرای اولیه قطعه ای در نوا توسط دوست بابا که آن زمان نامی نداشت هنوز . ( قطعه نامی نداشت وگرنه دوست که همیشه نام دارد . اگر دوست نباشد دشمن که هست !!! ) قطعه نوا تازه خلق شده بود و قرار بود من برایش نامی برگزینم که بعد ها بیخبر " هامون " نامیده شد و من هرگز راضی نشدم . نه از تنظیمش و نه از نامش .
بوی نمایشگاه کتاب سال هفتاد و پنج پیچید تو اتاق . اردیبهشت چه بویی دارد ؟ تصنیف " جور فلک " که ای کاش باز خوانی نمیشد با آن صدای عشوه گر و مردانه که چندش آور ست . خوب شد " روح انگیز " زنده نبود تا بشنود چه کسی ترانه هایش را باز خوانی کرده است . البته چاره ای هم نبود و نیست گویا . چه بسیار ترانه های ماندگاری که در این سالها توسط مردان باز خوانی شده اند که ای کاش نمی شدند . خوانندگی برازنده صدای زن است و گاهی مرد .( فقط گاهی . آن هم بستگی به مردش دارد . )
شور . تکنوازی کمانچه . مانا . مبتدیست . سوزی از سازش برنمی آمد هنوز .
این دفترچه خاطرات صوتی با تصنیف " وطن من " با صدای ایرج بسطامی بینوا به پایان آمد و من هنوز گیجم که این نوار از کجا و چطور تو اون کشوی خاک گرفته بوده و من باز یاد اون روزی افتادم که خبر مرگ بسطامی رودر زلزله بم به بابا دادند و بابا که گوشی تلفن دستش بود فقط آهی کشید و رنگ از رخش رفت و من فهمیدم که صاحب خاطره " جورابهای قرمز " دیگه جوراب قرمزی نمی پوشد . این همه خاطره روی یک نوار و به طور کاملا اتفاقی و تصادفی ضبط شده اند . روی نوار چیزی نوشته نشده است . خواب دیده ام شاید این همه را !!!!!!
8 Comments:
Anonymous Anonymous said...
خیلی غم انگیز بود این آخرش....یادآوری خاطرات اما قشنگه

Anonymous Anonymous said...
این حس رو خیلی خوب میشناسم حس خوشایند و عجیب و غم انگیزی است! من هنوز هم خیلی چیزا که به نظر بی اهمیت میاد رو به عنوان یادگاری از یه لحظه خاص نگه میدارم .

Blogger mana said...
khob bood . nemidoonam chi begam . faghat inke man ham too in chand lahze safar kardam be hameye in dorani ke gofti . bedoone shenidane navar . cheshmam ro bastam o hame chiz ro didam . yade hamashoon be kheyr .

Anonymous Anonymous said...
با خوندن این پستت یک حالی شدم.......فقط همین

Anonymous Anonymous said...
niki joon ashkemoon ro dar ovordi ba in hame ehsas

Anonymous Anonymous said...
SaLaM.avalin bare ke be tor etefaghi gozaram be blogeton oftad.va che saadati beh azin.babate in hame hese ziba va dide vasi beheton tabrik migam.va behtarinha ro baraton arezo mikonam.

Anonymous Anonymous said...
niki jan in postet kamelan motefavet az baghyeh bood, hata az nazare adabiyat e neveshtari.
vali tafavote mohemtaresh ine ke ghalebe posthat adam ro be raveshhaye zarif va vijehie ke erae midi be donyaye biroon vasl mikone... yani fekr va did ro ba atraf ertebat mideh va doost mikoneh... ba khoondane post hat dar lahzeh boodan ro tajrobeh mikonam
ama inyeki adam ro badjoori mikeshooneh to khodesh va be aghab...hesse ajibi mideh... bad az khoondane oon ehsas kardam baraye moddati ehtiyaj be sokoote daroon daram... cheghadr yadavarye khaterat (hata khatereat adi va roozmareh) esalate zendegi ro zendeh mikoneh.
hameye post hat ro doost daram
shad bashi

Anonymous Anonymous said...
چقدر نوستالژیک نوشتی منو هم بردی به اون روزها تو تهرون و بوی نمایشگاه کتاب.....