دوران کودکیمو تو یک خونه خیلی بزرگ زندگی کردم . یک آپارتمان سیصد متری برای من و مامان و بابام زیاد بود . مانا تو همون خونه به دنیا اومد اما باز هم خونه برای ما زیاد بود . یادمه یک اتاق داشتیم فقط برای بازی که دو تا در داشت . جون می داد برای بدو بدو . ازین در برو بیرون ازون در بیا تو . به یک درش تاب وصل کرده بودیم و یک کمد بزرگ و عمیق هم داشت که پر بود از اسباب بازی . قلمرو پادشاهیمون بود . هر کدوم هم یک اتاق داشتیم که اتاق خوابمون بود . خیلی خونه قشنگی بود . یک جایی واقع شده بود که به دو تا کوچه دید داشتیم و بیشتر خونه پنجره بود . دو تا دیوار پوشیده از پیچک سبز داشتیم که پنجره رو به اون باز میشد . تو این خونه خیلی مهمونی میدادیم . تولدهای من و مانا هر سال تبدیل میشد به یک مهمونی خانوادگی بزرگ چهل پنجاه نفری . اون موقع ها خیلی باب نبود از بیرون غذا بگیری و مهمونی ها خیلی ساده برگزار نمی شد . حداقل تو شهر ما اینجوری نبود . مامان جوون من تمام این کارها رو خودش به تنهایی انجام میداد . برای پنجاه نفر شام می پخت . چند مدل غذاهای سخت و ریز ریز و پر دردسر . کیک های تولدهامونو همیشه مامان می پخت . کیک های بزرگ و چند طبقه . کیک هاش اینقدر خوشمزه بود که کسی کیک بیرون رو نمی خورد . برای من و مانا لباس های ساده و خوشگل می دوخت . برای هیچکدوم ازین کارهایی که میکرد دوره ای ندیده بود . ( به خودم رفته مامانم . استعداد تو خونه ما ارثیه !!!!) این همه رو گفتم که بگم مامان بیچاره من که اون موقع ها از الان من هم جوون تر بوده با دو تا بچه چه جوری این همه کار رو انجام میداده ؟ من که هر وقت این خونه نود متریمونو جارو میزنم از کت و کول می افتم . تازه بچه هم ندارم . بزرگترین مهمونی ای هم که تو عمرم دادم دوازده نفری بوده . اهل تشریفات هم نیستم و همه چیز رو ساده برگزار میکنم . آهان یادم رفت بگم که خیلی وقتها هم از شهرستان و تهران مهمون داشتیم که چند روز و گاهی چند هفته کنگر می خوردند و لنگر می انداختند . فقط به خاطر بزرگی خونمون همه احساس راحتی میکردند و دیگه فکر غذا پختن و جمع و جورش نبودند . اون موقع نمی فهمیدم چرا گاهی مامانم ابراز خستگی میکرد . به بچه ها که همیشه خوش میگذره . بابام هم که اصولا اهل کار خونه نبود و از صبح تا شب سر کار بود پس خللی در کارهاش وارد نمی شد . این مامانم بود که احساس میکرد آرامش زندگیش از دست رفته . احساس میکرد تو خونه خودش راحت نیست . همین که آدم باید همش لباس مرتب بپوشه خسته کننده ست . حالا خودم کم کم داره حالیم میشه که زندگی شخصی آدم خیلی مهمه . حالا می فهمم که خیلی وقتها ترجیح میدم تنها باشم . اینکه همش فکر کنی فردا ناهار چی درست کنم ، شام چی درست کنم ، مهمونا رو کجا ببرم ، چه کار کنم که بهشون خوش بگذره و .... خیلی از آدم انرژی میگیره و خسته کننده ست . بعضی ازین مهمونا مثل سرور خیلی همراهن و در واقع هیچ مزاحمتی ندارند ( به غیر از دود سیگار ) اما بعضی هاشون که مدام در حال غر غر کردن هستن دیگه غیر قابل تحملن . من و پژمان از همون روز اول با هم قرار گذاشتیم مهمونایی که دوسشون نداریم رو نپذیریم و خیلی محترمانه حواله شون میدیم به هتل (که البته بیشترشون وقتی می فهمن باید برن هتل و از جیب مبارک خرج کنن قید سفر رو میزنن ) .
تنهایی هم سخته و هم آدم رو معتاد میکنه . گاهی وقتها از تنهایی شاکی میشم اما حاضر هم نیستم با کسی تنهاییمو قسمت کنم . همیشه بعد از یکی دو روز که تنها نیستم شدیدا احتیاج دارم که با خودم خلوت کنم . ازین همه وراجی یک درس مهم میگیرم و اون اینکه اگر میریم سفر و قراره خونه کسی باشیم سعی کنیم حتما در طول روز هوای صاحبخونه رو داشته باشیم و برای چند ساعت هم که شده از خونه بریم بیرون و به صاحبخونه اجازه بدیم به کارهای شخصیش رسیدگی کنه . اینجوری مهمون شیرین میشه . وقتی همش بچسبی بهش ممکنه یک دفعه از کوره در بره و یا دیگه دعوتتون نکنه خونش . اگه صاحبخونه سیگاری نیست سعی کنید خودتون تو خونه سیگار نکشید . خواهشا
اینقدر کنجکاوی نکنید . به شما چه ربطی داره که دخل و خرج ماهیانه صاحبخانه چقدره ؟ یک چیز خیلی خیلی مهم دیگه . اینقدر انرژی منفی در مورد مکانی که توش هستید ندید ( حداقل تا وقتی ازتون سوال نشده ) چون میزبانتون به هر دلیل داره تو اون شهر یا کشور زندگی میکنه و خواه ناخواه نسبت به اون محل احساس تعلق میکنه و شما با حرفهای صد من یک غازتون یک خرده رو اعصابش پیاده روی میکنید که خب خیلی دلچسب نیست . بعد ازینکه سفرتون تموم شد و برگشتین سر خونه زندگیتون سعی کنید هراز گاهی یک تلفن هم بزنید که میزبان احساس نکنه فقط برای شما نقش هتل رو بازی میکرده . اولین مهمونایی که برای من و پژمان از ایران اومدند و ده روز هم خونه ما بودند ، بعد از دو سال که از رفتنشون میگذره ، یک تلفن هم به ما نزده اند و ما دقیقا مطمئن هستیم که براشون نه تنها فقط هتل بودیم بلکه تاکسی هم بودیم . چون یک روز که می خواستند برن وایلد وادی وقتی ما بهشون گفتیم که خودتون برین و ما نمی آییم به خاطر پول تاکسی از رفتن به وایلد وادی صرف نظر کردند . آخه آدم چی بگه بهشون ؟ شما بودید چی فکر میکردین ؟ احساس آتش سوزی در بعضی از مناظق بدنتون نمی کردید ؟
من هفت ساله که توی یه شهر ساحلی در جنوب ایران زندگی می کنم. اینجا غریبیم و فقط با چند تا دوست رفت و آمد داریم. من هم به طرز عجیبی به تنهایی و داشتن حریم خصوصی عادت کردم. راستش بعضی وقتها از این حسم می ترسم. چون اگه این «از آن خود بودن» سر ساعت معین بهم نرسه، درست مثل تریاک برای یه معتاد، امکان داره طرف مقابل توی چهره ام بخونه که دیگه حوصله اش رو ندارم. حتی شده به مهمونی که باهاش رودربایستی ندارم بگم مشکلم چیه و یه ذره به تنها شدن نیاز دارم. خونه ی بابام که بودم، یه همسایه داشتیم که هر وقت حوصله اش سر می رفت، چادرش رو می انداخت سرش و زودی می اومد خونه ی ما، به ساعت و خوش آمد صاحبخونه هم کاری نداشت. من همیشه از اومدنش خوشحال می شدم. اما حالا که مزه ی حریم شخصی رفته زیر دندونم، وقتایی هم که می رم شهرستان خونه ی بابام اینا، به رفت و آمد این خانوم معترضم. دیگه هیچ درکی نسبت به پدیده ای بنام مهمون ناخونده ندارم. بعضی وقتا از این حس می ترسم و می گم نکنه مردم گریز شدم ولی بعد می گم نه، با دوستای همدل و همزبونم اینجوری نیستم. تازه یه شوهر هم دارم از من بدتر. اون بعضی وقتها رسما اعلام می کنه که تا اطلاع ثانوی حوصله ی من و فندق رو نداره