صبحانه رو زدیم و راه افتادیم تو شهر . اول رفتیم مسجد " سلطان قابوس " که گفتم سومین مسجد بزرگ دنیاست . یک گروه انگلیسی هم اومده بودند که همه بالای شصت سالشون بود . اینقدر بامزه به خودشون چیز میز پیچیده بودند که مثلا حجاب داشته باشند و تو مسجد راشون بدن .
من نمی دونم احساس من اینطوره یا واقعا اینجا خیلی فضاهای عکاسی نداره . همش با هندوستان مقایسه اش میکنم . اونجا همینطوری از در و دیوار سوژه عکاسی وجود داره . همه چیز پخته و پرحس و حاله . این مسجدی که امروز رفتیم خیلی بی روح بود و یک جور خودنمایی توش دیده میشد . قسمت داخلی مسجد که نماز میخونند خیلی خیلی پر زرق و برق بود . همه چیز از طلا و نور بود . یک فرش نفیس ایرانی یک تکه کف نمازخونه پهن شده بود که فکر میکنم اندازه هر ضلعش سی و پنج متر بود . مربع بود . خیلی بزرگ بود . حالا باید وقتی اینترنت دم دستم بود سرچ کنم و ببینم اندازه واقعیش چقدره .
هنوز تازه میخواستم از محرابش عکاسی کنم که گفتند وقت تمومه و میخواستند مسجد رو ببندند برای نماز . آخه اینطوریه که یک بار صبح و یک بار بعد از ظهر روی همون فرش خوشگله رو یک پارچه هایی می اندازند و یک راه مشخص درست میکنند برای توریست ها و اجازه نمی دن هیچ توریستی پا روی فرش بگذاره لابد فکر میکنند غیر مسلمونا نجس اند . باید با پای بدون کفش فقط روی اون پارچه آبی راه برن . عکاسی هم آزاده که خب خیلی خوب بود دیگه .
فعلا پژمان کامپیوتر رو میخواد . همینو داشته باشین تا فرصت بعدی .
خوش می گذره؟ الان دیگه باید صلاله باشید، نه؟