2006/11/06
خونه ای پر از خاطره
هیچوقت به این فکر کردین که قبل از شما چه کسانی در خونه فعلی شما زندگی میکردند ؟ هیچ فکر کردین چه جوری خونشونو تزیین میکردند ؟ هیچ فکر کردین آدمی که قبلا تو اتاق خواب شما میخوابیده ، الان زنده ست یا مرده ؟ عاشق بوده یا فارغ ؟ دختر بوده یا پسر ؟ خوشحال بوده یا غمگین ؟ خوشبخت بوده یا نه ؟ چقدر تو این اتاق گریه کرده ؟ چقدر از این پنجره بیرون رو نگاه کرده ؟ و هزار تا فکر دیگه ؟ من خیلی به این چیزا فکر میکنم . گاهی اوقات از روی نشونه های باقی مونده میشه یک حدسایی زد . مثلا جای اتو که روی موکت مونده نشون میده این اتاق خواب مال یک آدم بزرگ بوده . عکس برگردون های تو کمد ها میگن که این کمد ها مال یک بچه بوده .
دیروز داشتم به این فکر میکردم همین خونه ای که ما الان توش زندگی میکنیم چجوری بود و چجوری شد !!! اول این خونه مال یک زن و شوهری بود که دو تا دختر داشتند . یکیشون ازدواج کرده بود و دیگری با پدر و مادرش زندگی میکرد . یعنی به طور ثابت سه نفر تو این خونه زندگی میکردند و خودشون اولین کسانی بودند که بعد از ساخته شدن ساختمون این آپارتمان رو اجاره کرده بودند . با اینکه بابای خونه دوست داشت طبقات پایین تر باشند اما به اصرار دخترشون طبقه نوزدهم رو انتخاب میکنن که منظره خوبی داشته باشن . خانومه کلی وسایل نو برای خونه خریده بود اما فقط یک سال توش زندگی کرد . همه چیز رو رها کرد و رفت . مامان و بابای اون دختره که مامان و بابای من هم هستند بعد از یک سال خونشونو گذاشتند و برگشتند کشورشون چون اگه باز هم میموندند ممکن بود اونایی که تو ایران مثلا داشتند کاراشونو انجام میدادند آتیش بزنند به مالشون . خیلی ناگهانی و به عنوان یک سفر کوتاه رفتند و دیگه برنگشتند . تمام وسایلشون موند . دخترشون هم موند . برای اینکه دختره احساس تنهایی نکنه و بهش سخت نگذره اون یکی دختره و شوهرش تصمیم گرفتند بیان و بشن مامان و بابای این دختر کوچیکه . اما آخه اونا خودشون هم خونه و زندگی و وسایل داشتند . چاره ای نبود جز اینکه نصف وسایل رو بفروشند . فروختیم . اسباب کشیدیم به خونه بزرگتر اما چون تو سیستم قبلی بچه سالاری بود دختر کوچیکه اتاق بزرگه رو صاحب شده بود و یک سالی هم توش زندگی کرده بود و نمیشد جاشو عوض کرد . اتاق خواب مامان و بابام شد اتاق خواب ما . خونه مامان و بابام شد خونه ما . دو سال با هم زندگی کردیم تو یک خونه و من خیلی از شبا موقع خواب یادم میافتاد که این اتاق یک روز مال مامان و بابام بوده . بابام اینجا میخوابید و مامانم اونجا . چقدر بابام تو این اتاق خر و پف میکرد و ........ . بعد که مانا رفت خودتون شاهد بودین که چجوری افتادم به جون در و دیوار و خلاصه در نهایت خونه شد اونجوری که دیگه خودم واقعا دلم میخواست . این تغییرات اینقدر خرد خرد بوده که خیلی متوجه نشدیم چی بود و چی شد . اما اگه فقط به سر و ته داستان نگاه کنی میبینی که این خونه یک روزی مال پدر و مادر و خواهر من بود و حالا هیچکدومشون اینجا نیستند . یاد اون روزایی که مامانم غذاهای خوشمزه می پخت و من و پژمان رو دعوت میکرد و کلی شمع تو خونه روشن میکرد و روی میز پر بود از خوراکی های رنگارنگ و دور هم غذا میخوردیم ، بخیر . یادش بخیر که بابام همیشه دلش میخواست هر شب بریم کنار دریاچه و جوجه کباب درست کنیم و من با اولین پولی که تو امارات درآوردم یک منقل پایه دار و سیخ و جوجه و خلاصه همه بساط جوجه کباب رو جور کردم و بابا رو سورپرایز کردیم ، بخیر . یاد روزایی که من و مانا با هم غذا میخوردیم و پژمان سر کار بود ، بخیر . یاد شبایی که پژمان دیر می اومد و من و مانا میرفتیم برای خودمون گردش ، بخیر . دیشب که پژمان دیر اومد و من تنها خوابم برد فهمیدم که همه رفته اند . چه زندگی عجیبی . چه احساسات غریبی .
دیشب خواب دیدم که رفتم در یک خونه ای . در میزنم . مامانم در رو باز میکنه . همون خونه ای بود که پانزده ساله هرشب خوابشو میبینم . خونه کودکی هام . چه احساس خوبی . وقتی بیدار شدم لبخند میزدم .
11 Comments:
Anonymous Anonymous said...
akheyyy...faghat mitunam begam kheili khosh bakhti ke in khaterat va deltangiha ro dari, omidvaram kheili zud hamatun betun dore ham jam shid

Anonymous Anonymous said...
avalan eynaki shodanet mobarak....dige inke khili khoobe inghadr hasasi ve be in joziate zendegi tavajoh mikoni...

Blogger Unknown said...
آخی چقدر قشنگ بود .. جای همشون خالی نباشه

Blogger mana said...
یک روز هم که بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، حالم خوب میشه ، با خوندن این نوشته هات باز اشکم در می یاد . یادشون بخیر . من از اون اتاقی که الآن مال شماست کلی خاطره دارم . خیلی زیاد .

Anonymous Anonymous said...
خیلی خوب تعریف کرده بودی .جاشون خالی نباشه

Anonymous Anonymous said...
نيكي جون، تو كه اشك ما را درآوردي!!
من هم دو سه ماهي ميشه كه به دبي اومدم و تازه داره دلم تنگ مي‌شه. من هم يك خواهر دارم كه كانادا است و دلم براش خيلي تنگ شده
ولي خدا را شكر كن كه آقا (خانم) اينترنت جون هستند. اگر براي يك تلفن و شنيدن صداي اونها يا هر ارتباطي بايد ماهها صبر مي‌كرديم چي مي‌شد . دنيا داره كوچيك مي شه انشاالله در آينده رفت و آمدها هم همينطور مثل سرعت اينترنتها بشه. :). .

Anonymous Anonymous said...
ما یه باغ داریم که توش یه درخت توت خیلی بزگ داره زیرش چشمه ای هست که این درخت رو آب میده.بچه که بودم مامان بزرگ اون موقع 90 سالش بود تعریف میکرد بچه که بوده این درخت رو همونجوری دیده.بعد جالبه که مامان بزرگ اون هم همین نظر رو داشته من هم خیلی به این درخت که تنه اش پر یادگاریه فکر میکنم.

Anonymous Anonymous said...
با اینکه ته پستت نوشته بودی که لبخند میزدی اما نمیدونم من چرا دلم گرفت.
زندگی خیلی عجیب و غریبه و خیلی مرحله مرحله ای هستش.
با اینکه یاد آوری گذشته ها خیلی قشنگه اما در کل معتقدم که زندگی در حرکتی مستقیم و مستمر رو به کمال هستش.

Anonymous Anonymous said...
کامنت قبلی مال من بود
یادم رفته بود اسمم رو بنویسم

Anonymous Anonymous said...
خونه ما مال یک زوج جوون بوده که عاشق هم بودن و رفتن کانادا...اونها هم گفتن صاحب قبلی خونه هم زوجی بودن که خونه را فروختن و رفتن خارج...دعا کن ما هم بخت ما هم باز بشه و ما هم سومی باشیم که از این خونه میریم اونور....پستت خیلی خیلی جالب و قشنگ بود خانوم مایه دار...بوس

Anonymous Anonymous said...
عزیزم اول اینکه وقت نکردم بهت تبریک عینکت رو بگم.بالاخره عینکی شدی.
راجع به خونه هم خیلی قشنگ نوشتی.اون خونه ای که من عکسش رو دیدم اونقدر رنگ خوشبختی داشت که مطمئنم بزودی همه دوباره توش جمع میشین.