ساعت هفت تصمیم گرفتم . هفت و نیم بلیط خریدم . ساعت هشت چمدونم رو بسته بودم . الان حاضرم . فقط اولش میرم سراغ اون عینک فروش بد . بعد هم فرودگاه .
بعد از یک سال و پنج ماه دارم میرم تهران . هم دلم میخواد برم هم دلم نمی خواد . مطمئنم در لحظه اولی که از پژمان جدا بشم پشیمون خواهم شد . جالبه که تو این سه سال و اندی که ما با هم زندگی میکنیم حتی یک بار هم با هم ایران نرفته ایم . همیشه یک جوری بوده که تنها رفتیم . این بار هم همینطور . دیگه چیزی ندارم بگم جز اینکه من تهران نمی مونم و فردا صبح عازم یک سفر زمینی هستیم با مامان و بابام و عمه و شوهر عمه ام . بعدا میگم کجا میریم . فقط باید بگم اونجا هوا سرده و من لباس گرم ندارم .
داره دیرم میشه .
فعلا