من زنده ام . فقط چیزی برای نوشتن ندارم . نوشتنم نمیاد . هوا سرده . امروز بارون اومد . خیابونا به شکل تهوع آوری شلوغن . حالم از همه چیز بهم میخوره . دلم میخواد خودمو تو خونه خودم حبس کنم و فقط کتاب بخونم . یکی از نگین های حلقه ام افتاد و گم شد . خوب شد اینجا این اتفاق افتاد . دادم درستش کردن .
تو رادیو شنیدم از این به بعد از اتباع آمریکایی هنگام ورود به ایران انگشت نگاری به عمل میاد . مگه سالی چند آمریکایی به ایران میان ؟ این چه جور انتقام جویی ه ؟
پژمان میگه برو تئاتر اما حسش نیست . دلم میگه برو سینما اما حوصله ندارم . پس من برای چی اینجام ؟ نمی دونم ؟ چرا اینقدر تلخ شدم من ؟
چند شبه که نصفه شبا از سرما بیدار میشم و میبینم پتوم رو زمینه . نمی دونم چرا می افته رو زمین . من هیچوقت اینجوری نبودم .