امروز برای اولين بار بچه داری کردم . ساعت ۷:۲۰ صبح يک پسربچه تپل و خواب آلو عين خودم اومد خونمون چون مامانش ميخواست بره تعليم رانندگی .
راستش يک خرده استرس داشتم که نکنه از پسش برنيام . اما خيلی بچه خوبيه . ۱۰ ماهشه . اول يک خرده با هم تو خونه گشتيم و کنجکاويش ارضاع شد . بعد رفتيم گردش علمی کنار پنجره . بعدش با هم دالی بازی کرديم . تلويزيون روشن کردم يک خرده تام و جری تماشا کرديم ولی اين بچه به کانالهای لوس آنجلسی بيشتر علاقمنده . همه تبليغاتشو حفظه و سريع عکس العمل نشون ميده و دس دسی ميکنه . يکی از همين کانالها رو براش گذاشتم و نشوندمش رو زمين . دورش هم پر از بالش کردم و رفتم يک اسباب بازی پيدا کنم براش . يادم افتاد مامانش براش غذا گذاشته . در کيفشو باز کردم ديدم مامانش فکر همه چيز بوده . اسباب بازی ، لباس اضافه ، شربت ، غذا ، قاشق و.... خلاصه همه چيز داشت . يک خرده هم با غذاش سرگرمش کردم تا مامانش امد . اصلا دلتنگی نکرد . اصلا هم نق نزد . فقط يک بار از صدای عطسه غول آسای پژمان آنچنان از جا پريد که دلم براش سوخت . هاج و واج با دهن پر از غذا به من نگاه ميکرد که يک توضيحی بشنوه .
فعلا اين ماجرا ادامه داره تا مامانش بره امتحان بده .