فکر میکنم دیشب خواب مامان بزرگم رو دیدم ولی بادم نیست که چی بوده . فقط احساس میکنم دیدمش .
وقتی بچه بودم ، خونه ای که توش زندگی میکردیم خیلی بزرگ بود . نه اینکه چون من کوچیک بودم به نظرم بزرگ می اومده ، واقعا بزرگ بود . تو پذیراییش میشد فوتبال بازی کرد . دور تا دور خونه پنجره بود . خیلی خونه جالبی بود . خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی . مامانم دور تا دور خونه رو گلدون گذاشته بود . به خاطر نور خیلی عالی که داشتیم گیاهان سبز خونمون خیلی خوب رشد میکردن و مامانم همیشه در حال قلمه زدن و تکثیر این گلها بود و مدام بر تعداد گلدونامون اضافه میشد . من خیلی با این گلدونا حال نمیکردم . به نظرم چیزای مزاحمی می اومدند و فقط زحمت آب دادنشون با من بود . برای اینکه همه گلها آبیاری بشن باید سه چهار بار
پارچ رو آب میکردم . منم تنبل . اصلا ازین کار خوشم نمی اومد .
حالا خودم چند تا گلدون دارم تو خونه فسقلیمون . اینقدر باهاشون حال میکنم و مدام به فکر اینم که تشنه نباشن ، نورشون بد نباشه ، کم تجهی بهشون نشده باشه ، جاشون بد نباشه و خلاصه تو مسافرتا همیشه تصورشون میکنم که الان در چه وضعیتی هستند و اولین چیزی که وقتی برمیگردیم از سفر ، بهش میرسم همین گلدونان . کلا آدم با هر چیزی که تو رشد و پرورشش نقش داره ارتباط روحی برقرار میکنه . وقتی کسی میاد خونمون و از گلهام تعریف میکنه خیلی خوشم میاد . حالا احساس مامانم رو درک میکنم که وقتی مهمون می اومد خونمون و از گلهاش تعریف میکرد چه حالی میکرده و گاهی یکی از قلمه هاشو کادو میداد به اونی که خوشش اومده بود .
اونایی که تنها زندگی میکنن اگه یک گل یا حیوون مثل ماهی تو خونشون باشه خیلی تو روحیه شون تاثیر داره . اینکه از خودت غافل بشی و بدونی یک چیز دیگه هم تو دنیا هست که به تو نیاز داره ، احساس خوبیه . امتحان کنین .
ای واااااااااای دیگه کفرم در اومدا
3 بار کلی مطلب نوشتم و پست نشد
دیگه طولش نمی دم
از اینجا خیلی خیلی خوشم اومد و تا نوامبر 2006 رو خوندم و لینکت کردم تو هم اگه خواستی منو لینک کن.
www.nasrinbb.blogfa.com