2007/01/25
دوستی ها
گلدونه از دوستاش نوشته بود منو یاد دوستام و روزایی که با هم داشتیم انداخت . دوران دبیرستان و نوجوانی . همون روزایی که فکر میکنی خوشگل ترین دختر دنیایی . همون روزایی که فکر میکنی زندگی همیشه همینطوری خواهد بود . همون روزایی که فکر میکنی با دوستات تا آخر عمر دوست خواهی بود و هیچوقت ازشون غافل نخواهی شد . همون روزایی که همه دل خوشیمون جمع شدن دور هم بود و به زور از مامان و باباهامون اجازه میگرفتیم که شب خونه یکی از بچه ها بمونیم و به هوای درس خوندن تا صبح حرفهای دخترونه میزدیم و نصفه شب اینقدر که خندیده بودیم و حرف زده بودیم ، برای رفع گشنگی به سوسیس سرخ کردن و بستنی خوردن و هر چی که تو خونه بود پناه میبردیم . آخ که چه کیفی داشت .
یک بار یادمه که تصمیم گرفتیم یک تنوعی تو مهمونی هامون بدیم و در نهایت تصمیم گرفتیم که هممون لباسای مامانمونو بپوشیم و با اون سیبیلا و ابروهای پت و پهن ، آرایش هم بکنیم . چقدر خندیدیم اون روز و چقدر خنده دار شده بودیم . هممون زشت ترین و قدیمی ترین و به قول خودمون جیزجیزی ترین لباس مامانامونو انتخاب کرده بودیم که خنده دار به نظر بیاییم . ما خیلی بچه های خوبی بودیم و تا دیپلم هممون سیبیلو بودیم و از آرایش هم خبری نبود چون مدرسمون خیلی سخت میگرفت . خوبی که به سیبیل داشتن و نداشتن نیست اما ما خیلی تو دنیای خودمون غرق بودیم و واقعا از مسایل دوران نوجوانی فاصله داشتیم . نمی دونم خوب بوده یا نه . ولی به هر حال دوران نوجوانی من اینطوری گذشت . فقط درس و موسیقی و ادبیات و جلسات سخنرانی دکتر الهی قمشه ای و کتاب و مدرسه و همین دوستام . جایی برای کارای دیگه تو اون دوران نداشتم .
دوستی های قدیمی خیلی باارزشن چون ریشه تو زندگی آدم و لایه های قدیمی آدم دارن و لازم نیست خیلی چیزا رو برای هم توضیح بدیم . دوست پیدا کردن این روزا خیلی سخته . احساس میکنم دوستی های امروز از لایه های رویی آدما ایجاد میشه . عمق نداره . به سختی عمیق میشه . مخصوصا تو دبی که محل گذره . هر وقت میخوام دوست جدید پیدا کنم فکر میکنم این یکی کی میخواد چمدونشو ببنده و بره یک گوشه دیگه ازین دنیا . خلاصه که زندگی دیگه به خوشی و سادگی اون روزا نیست . حساب خیلی چیزا رو باید بکنی تا زندگی بگذره . خاصیت زندگی همینه که هیچوقت ثابت نیست و در ضمن همیشه هم در حال گذره چه خوب بگذره چه بد .
5 Comments:
Blogger آورا said...
سلام. از قرار شما هم مثل من دبی هستید. ادرستون را از لینکهای امید برداشتم و از لینکدونی شما پی بردم سولانژ هنوز مینویسه.!!!
خلاصه زنجیر جالبی برام بود.
**
این قضیه کتابخونه هم پیشنهاد بسیار خوبیه

Anonymous Anonymous said...
نیکی جون من تا شش ماه پیش تا اینجایی که نوشتی رو پیش رفتم. دیگه مطمئن شدم که دوست هم دوست های قدیمی. بعد یه دفعه دیدم نه خیلی خیلی عوض شدیم همه. اگر قراره دوباره کنار هم جمع بشیم خیلی ماها آدم ها ی متفاوتی هستیم... دیگه دوستی هم نسبیه . یاد گرفتم این بیاد از وجودش لذت ببرم بره منم فراموشش کنم نمی دونم شیوه های زندگی متفاوته و باعث می شه تفکرات ماها متفاوته..اما خوبه که همیشه یکی باشه که انقدر بشناست که لازم نباشه خودتو براش توضیح بدی

Anonymous Anonymous said...
ما هم یه بار واسه تنوع مهمونی بالماسکه گرفتیم.اینقدر لباسای خنده دار پوشیده بودن که خدا میدونه.آخر همه مهمونیهام که باید شعرای بند تنبونی می خوندیم و با سینی و چنگال سر و صدا در می اوردیم.راست میگی اون موقع هیچی تو دنیا واسه آدم مهم نیست.نهایت غممون اجازه ندادن مامان بابا واسه مهمونی و سر و شکل عجیب غریبمون بود.

Anonymous Anonymous said...
vala ma ham sibil ina dashtim ba inek 10 12 sal az shoma o mahshid mano mana kochiktarim ama najib bodim.

Anonymous Anonymous said...
yadesh bekheyr ,man alan ke be ax haye oon moghe negah mikonam migam dorane barbaryat.amma delam baraye oon doran lak zade.