صبح که از خواب پا میشم ، ظهره .
یک کمی ورزش نمیکنم چون از ورزش کردن بدم میاد .
تو باغچه هم گردش نمیکنم چون طبقه نوزدهم یک ساختمون بیست طبقه زندگی میکنیم و حیاط نداریم .
نمی تونم بگم : مامان جون چون مامانم خیلی ازم دوره وحتی اگر جیغ هم بکشم صدام بهش نمیرسه .
چایی رو هم نمیتونه برام بریزه تو فنجون چون به همون دلیل بالایی اصلا صدامو نمیشنوه .
وقتی چایی رو نوشیدم البته اگر چایی در کار باشه ، نمیتونم مامان و بابام رو ببوسم چون باز هم به همون دلایل بالایی دستم بهشون نمیرسه .
نمیرم به کودکستان چون از سن مهدکودک رفتنم بیشتر از بیست سال گذشته و در ضمن معتقد نیستم کودکستان مثل گلستانه .
..................
حالا شما بگین اینم شد زندگی ؟
پس من از صبح که پا میشم تا شب باید چکار کنم ؟
:)
ولی خانم هنرمندی مث شما که کار کم نمیاره آخه