درست پنج ساعت قبل از تحویل سال جدید رسیدیم به متز . مانا اومد ایستگاه قطار دنبالمون . بعد از شش ماه دوباره همدیگرو دیدیم . هوا حسابی سرد و سوزان بود . از ایستگاه قطار متز تا خونه پیاده اومدیم . شهر و تماشا کردیم . اون موقع شب نسبتا خلوت بود اما من احساس خوبی داشتم . تمام شهر مثل دکور تئاتر بود . کوچه های سنگفرش شده خیلی خوشگل با خونه های قدیمی فرانسوی . صدای چرخ های چمدون های ما حسابی آرامش شب کوچه ها رو به هم ریخته بود . شهر خیلی بهتر از چیزی بود که من تصور میکردم .
خونه مانا خیلی جای خوبیه . درست مرکز شهره .
پر از مغازه های خوشگل و نانوایی های خوشبو و خوشرنگ . تو این سرما وقتی از کنار یکی از این نانوایی ها رد میشی و بوی نان داغ میخوره تو دماغت ، مست میشی .
یک هفت سین کوچولوی خوشگل چیده بود و برامون شیوید پلو درست کرده بود که با تن ماهی خوردیم . این اولین تغییری بود که در مانا دیده میشد . اینکه رفته بود برامون تن ماهی خریده بود یعنی خیلی . چون مانا حتی به قوطی تن ماهی هم دست نمی زد چه برسه که بره بخره و اجازه بده که ما تو خونش ماهی بخوریم !!!!
با هم شام خوردیم و حرف زدیم وتعریف کردیم از همه چی . من و پژمان خیلی سعی کردم برای تحویل سال بیدار بمونیم اما نشد که نشد و درست یک ساعت قبل از سال نو خوابمون برد . کار بدی کردیم ؟ نمی دونم . اما هیچ کار دیگه ای نتونستیم بکنیم . بعد از هشت ساعت و نیم قطار سواری و سه تا قطار عوض کردن احساس خستگی میکردیم . در نهایت مانا خودش به تنهایی سال رو نو کرد در حالیکه ما کنارش بودیم اما خواب .
......................................................................................
روز بعدش رفتیم تو شهر یک کم گردش کردیم و برای ناهار خرید کردیم . بعدازظهر با مانا رفتیم کنسرواتوار و یک اجرای دونفره کوچولو داشتیم برای یکی از استاداش . وسط کار چند نفر دیگه هم اومدند تو کلاس و خلاصه کلی اصرار که باید اینجا کنسرت بذارین و ازین حرفا .
این روزایی که اینجا هستیم در واقع همش استراحته . اون بدو بدوی برلین رو نداریم . همه چیز آروم و بدون استرسه . دیروز مانا ، من و پژمان رو برد رستوران دانشگاهشون و با هم ناهار خوردیم . خیلی یاد سلف دانشگاه هنر کردیم و همش این دو تا مکان رو با هم مقایسه میکردیم . یاد اون پرده سبز بدرنگی افتادیم که وسط سالن خواهران و برادران کشیده بودند که مبادا چشم نامحرمان در موقع غذا خوردن به هم بیافته . چه فرقی داشت واقعا ؟ ما که سر کلاس همه با هم بودیم چرا نباید با هم غذا میخوردیم ؟ یاد ظرفهای استیل و اون قاشق و چنگالهای آلومینیومی نازک افتادیم که تو دستتمون خم میشد . غذامون تو ظرف استیل می ماسید . سالن غذا خوری دانشگاه مانا رو به رودخونه وسط شهر بود که تمام درختای کنارش غرق در شکوفه های صورتی بودند . بهار حسابی در حال خودنماییست .
بعدازظهر من و مانا با هم رفتیم خرید کردیم . بعد از مدتها دوباره با هم رفتیم تو فروشگاه ها و لباس ها و کفشها رو نگاه کردیم و هی در مورد همه چیز نظر دادیم . تنهایی خرید کردن نمی چسبه . منم وقتی تنهایی میرم خرید حوصله ندارم همه چیز رو خوب نگاه کنم اما وقتی با همیم خیلی خوبه .
ba khahar boodan kheili michasbe,manam daram tajrobeh ash mikonamesh
خوش بگذره بهتون