2007/03/24
part 4
درست پنج ساعت قبل از تحویل سال جدید رسیدیم به متز . مانا اومد ایستگاه قطار دنبالمون . بعد از شش ماه دوباره همدیگرو دیدیم . هوا حسابی سرد و سوزان بود . از ایستگاه قطار متز تا خونه پیاده اومدیم . شهر و تماشا کردیم . اون موقع شب نسبتا خلوت بود اما من احساس خوبی داشتم . تمام شهر مثل دکور تئاتر بود . کوچه های سنگفرش شده خیلی خوشگل با خونه های قدیمی فرانسوی . صدای چرخ های چمدون های ما حسابی آرامش شب کوچه ها رو به هم ریخته بود . شهر خیلی بهتر از چیزی بود که من تصور میکردم .
خونه مانا خیلی جای خوبیه . درست مرکز شهره . پر از مغازه های خوشگل و نانوایی های خوشبو و خوشرنگ . تو این سرما وقتی از کنار یکی از این نانوایی ها رد میشی و بوی نان داغ میخوره تو دماغت ، مست میشی .
یک هفت سین کوچولوی خوشگل چیده بود و برامون شیوید پلو درست کرده بود که با تن ماهی خوردیم . این اولین تغییری بود که در مانا دیده میشد . اینکه رفته بود برامون تن ماهی خریده بود یعنی خیلی . چون مانا حتی به قوطی تن ماهی هم دست نمی زد چه برسه که بره بخره و اجازه بده که ما تو خونش ماهی بخوریم !!!!
با هم شام خوردیم و حرف زدیم وتعریف کردیم از همه چی . من و پژمان خیلی سعی کردم برای تحویل سال بیدار بمونیم اما نشد که نشد و درست یک ساعت قبل از سال نو خوابمون برد . کار بدی کردیم ؟ نمی دونم . اما هیچ کار دیگه ای نتونستیم بکنیم . بعد از هشت ساعت و نیم قطار سواری و سه تا قطار عوض کردن احساس خستگی میکردیم . در نهایت مانا خودش به تنهایی سال رو نو کرد در حالیکه ما کنارش بودیم اما خواب .
......................................................................................
روز بعدش رفتیم تو شهر یک کم گردش کردیم و برای ناهار خرید کردیم . بعدازظهر با مانا رفتیم کنسرواتوار و یک اجرای دونفره کوچولو داشتیم برای یکی از استاداش . وسط کار چند نفر دیگه هم اومدند تو کلاس و خلاصه کلی اصرار که باید اینجا کنسرت بذارین و ازین حرفا .
این روزایی که اینجا هستیم در واقع همش استراحته . اون بدو بدوی برلین رو نداریم . همه چیز آروم و بدون استرسه . دیروز مانا ، من و پژمان رو برد رستوران دانشگاهشون و با هم ناهار خوردیم . خیلی یاد سلف دانشگاه هنر کردیم و همش این دو تا مکان رو با هم مقایسه میکردیم . یاد اون پرده سبز بدرنگی افتادیم که وسط سالن خواهران و برادران کشیده بودند که مبادا چشم نامحرمان در موقع غذا خوردن به هم بیافته . چه فرقی داشت واقعا ؟ ما که سر کلاس همه با هم بودیم چرا نباید با هم غذا میخوردیم ؟ یاد ظرفهای استیل و اون قاشق و چنگالهای آلومینیومی نازک افتادیم که تو دستتمون خم میشد . غذامون تو ظرف استیل می ماسید . سالن غذا خوری دانشگاه مانا رو به رودخونه وسط شهر بود که تمام درختای کنارش غرق در شکوفه های صورتی بودند . بهار حسابی در حال خودنماییست .
بعدازظهر من و مانا با هم رفتیم خرید کردیم . بعد از مدتها دوباره با هم رفتیم تو فروشگاه ها و لباس ها و کفشها رو نگاه کردیم و هی در مورد همه چیز نظر دادیم . تنهایی خرید کردن نمی چسبه . منم وقتی تنهایی میرم خرید حوصله ندارم همه چیز رو خوب نگاه کنم اما وقتی با همیم خیلی خوبه .
5 Comments:
Anonymous Anonymous said...
سلام نیکی جان.اولن عیدت مبارک با تاخیر..دومن خیلی خوشحالم که پیش مانا هستی و داری با همسر جان خوش میگذرونی.فکر کردم ایرانی وقتی دیدم موبایلت خاموشه اما بعد گفتم شاید فرانسه باشی که حدسم درست بود.....خیلی خوش بگذره.راستی کتابهای خانوم و امینه رو خوندم و لذت بردم و حالا هیچ کتابی نمیتونه منو ارضا کنه...............منتظرم برگردی باز هم بهم کتاب معرفی کنی عزیزم...

Anonymous Anonymous said...
hamishe ,harja hasti khosh bashi.
ba khahar boodan kheili michasbe,manam daram tajrobeh ash mikonamesh

Anonymous Anonymous said...
سلام نیکی جان سال نو مبارک خوشحالم که دوباره با همین
خوش بگذره بهتون

Anonymous Anonymous said...
niki jun tanhaii kharid kardan behtar az kharid kardan be hamrahe aghayune chon inghadr holet mikonan ke nemifahmi chi didi va chi kharidi!!

Anonymous Anonymous said...
niki jooon sale no va eidet mobarak omidvaram kenare khahare golet behet havar ta khosh begzare