خیلی احساساتی شده ام همین الان . پنجره خونه بازه . هوا بهاریه و یک کم ملس . سردمه اما اینقدر هوا دل انگیزه که پنجره ها ( اونم پنجره هایی که من از باز و بسته کردن هزار باره شون در روز خسته نمیشم )رو
باز گذاشتیم . امروزبا مانا یک خونه تکونی اساسی کردیم . مبل کهنه و زهوار دررفته ای که تو خونش بود با چه مکافات و بدبختی بردیم پایین . میگم بدبختی چون از صبح تا حالا اینقدر کمرم درد گرفته که فقط روی صند لی به صورت خیلی عمودی میتونم بشینم . تصور کنین که ما دو نفر چطوری یک مبل تختخوابشوی سه نفره خیلی سنگین رو از این راه پله های باریک و چوبی بردیم پایین . چهل و سه تا پله . از شرش خلاص شدیم . بعد عید پاک یک جدیدشو میخریم . فردا قراره برای دوستای فرانسویمون خورشت فسنجون بپزم . الان مقدماتش فراهم شده . منتظر گردو و رب اناریم که قراره تا دقایقی دیگه از استراسبورگ میرسه . این شهر خیلی منو یاد جاهای مختلف ایران می اندازه . صبح هاش بوی شهر تولدم رو میده . شباش بوی شبای عید کلاردشت رو میده . چقدر دلم تنگ شده براش . امشب آسمون پر از ستاره ست . باز من یاد شبهای شهرهای کوچیک ایران می افتم . خیلی برام آشناست . سرمو از پنجره میکنم بیرون و دستمو روی نرده های پشت پنجره تکیه میدم . چقدر کیف داره . عاشق شنیدن صدای پای عابرین پیاده ام . صدای کفش پاشنه بلند . صدای حرف زدن آدما که میاد راحت تر خوابم میبره . سکوت که میشه نگران میشم .
خیلی چرت و پرت گفتم . این حال الانمه .
به خواهر گلت هم سلام برسون.
راستی اون صوفا سنگینه رو چرا تنهایی برداشتی؟!اونجا هندی نداره بیاد کمک :D