2007/04/11
عمر سفر
پروژه فسنجون به خیر و خوشی انجام شد فقط نزدیک بود دو نفر کشته بشن . تقصیر ما هم نبود . تقصیر خودشون بود . پدر بزرگ و مادر بزرگ فرانسوی هر دو بالای هشتاد سال سن دارند ( بزنم به تخته ) . البته نه ازون مدلهای هشتاد ساله های ایرانی که سالهاست فقط منتظر مرگند . اینا ازون مدلها هستند که تازه به فکر گرفتن دیپلم ها و گذراندن دوره های مختلفند . خیلی با حالند خلاصه . با دیدن غذای ایرانی اینقدر هیجانزده شده بودند که یک خرده در خوردن سرعت به خرج دادند و نتیجه این شد که بعد از چند قاشق یک دفعه احساس کردند دارند میمیرند . به گمانم غذا براشون سنگین بود . احساس مردن همانا و دست از خوردن کشیدن همان . کلی غذا اضافه موند که دیگه حالا باید تا یک هفته بخورند . ولی در کل خیلی با قیافه و ترکیب و مزه غذا حال کرده بودند . چون وسیله ای برای خیلی نرم کردن گردو ها نداشتیم ، گردوهای خورشتمون یک خرده درشت بودند که به نظر من خیلی هم خوشگل تر شده بود و حالا برم دبی میخوام یک خورشت فسنجون درست کنم با گردوهای درسته . چون روز عید پاک بود تمام وسایل خونه ویلایی خوشگل این مادر بزرگ و پدربزرگ شکل تخم مرغ و خرگوش شده بود . تمام میز غذا پوشیده بود از تخم مرغ های شکلاتی رنگین و کفشدوزکهای شکلاتی . نمکدونها به شکل خرگوش بودند . زیر بشقابی ها به شکل تخم مرغ با خرگوشهای گلدوزی شده . این میز چیدنشون منو کشته . چون هوا خیلی خوب بود . قهوه و بستنی و کیک سیب خونگی که خود مادر بزرگ پخته بود رو تو آلاچیقی خوردیم که گوشه حیاطشون بود .

صبح دوشنبه ( روز عید پاک بود و همه جا تعطیل ) رفتیم میدون مرکزی شهر که پر از کافه ست . میدون که میگم تصور نکنید پر از ماشینه و ... . نه . یک منطقه ایه که اصلا ماشین رد نمیشه و مخصوص عابرین پیاده ست . خیلی جای خوبیه برای قدم زدن با اون سنگ فرشهای خوشگلش . تو یک کافه نشستیم و صبحانه خوردیم . جای اونایی که در دبی با هم میریم صبحانه میخوریم رو هم خالی کردیم . به قول یک دوستی میگفت اگه ایران یک کافه درست حسابی داشت که آدم می تونست با خیال راحت توش بنشینه من همونجا می موندم .

....................................

چرا عمر سفر اینقدر کوتاهه ؟ من اصلا دلم نمی خواد برگردم . اما دیگه داره وقتش میرسه . عاشق یک خونه ای شده ام که از پنجره خونه مانا میشه دیدش و خیلی شانسی الان خالیه . ای کاش میشد همین خونه رو که احتمالا مال سیصد سال پیشه بخرم و همینجا بمونم . یک تراس کوچولو داره که عاشقش شده ام . منی که سیگاری نیستم هوس میکنم برم تو این تراس سیگار بکشم وای به حال سیگاری ها . من همیشه استایل زندگی اروپایی رو بیشتر از آمریکایی دوست داشته ام و دارم . خیلی دلم میخواد زندگی تو اروپا رو تجربه کنم . خدا رو چه دیدین ؟ شاید هم کردم .

..............................................

چرا عمر سفر اینقدر کوتاهه ؟ لعنتی .

الان که به برلین فکر میکنم احساس میکنم دو سال پیش اونجا بودم . اما وقتی به دبی فکر میکنم احساس میکنم تازه دو روه ازش اومدم بیرون . ای لعنت به محدودیت . حالا از هر نوعش حتی محدودیت در مدت ویزا . زنده باد آزادی .
3 Comments:
Blogger مامان غزل said...
ishhala dobare miri pishe mana.

Anonymous Anonymous said...
نیکات جان من با سفرنامه ت یه سفری رفتم اروپا. فکر می کنم احساساتم شبیه به تو باشه وقتی پاریس رو می بینم. راستش آدم این کتاب ها رو می خونه همیشه از پاریس تعریف می کنن دلش می خواد بفهمه خودشم همچین احساسی خواهد داشت یا نه. امیدوارم بازم سفر داشته باشی و سفرنامه های بیشتری بنویسی. عکس هات هم قشنگه و خیلی خوبه که بیشتر شده.

Blogger Unknown said...
واقعا داری یک وقتی می آی که من دارم می رم.
حتما اون صبحونه خوردن تو اون کافه خیلی مزه داده .. نوش جان :)