پروژه فسنجون به خیر و خوشی انجام شد فقط نزدیک بود دو نفر کشته بشن . تقصیر ما هم نبود . ت
قصیر خودشون بود . پدر بزرگ و مادر بزرگ فرانسوی هر دو بالای هشتاد سال سن دارند ( بزنم به تخته ) . البته نه ازون مدلهای هشتاد ساله های ایرانی که سالهاست فقط منتظر مرگند . اینا ازون مدلها هستند که تازه به فکر گرفتن دیپلم ها و گذراندن دوره های مختلفند . خیلی با حالند خلاصه . با دیدن غذای ایرانی اینقدر هیجانزده شده بودند که یک خرده در خوردن سرعت به خرج دادند و نتیجه این شد که بعد از چند قاشق یک دفعه احساس کردند دارند میمیرند . به گمانم غذا براشون سنگین بود . احساس مردن همانا و دست از خوردن کشیدن همان . کلی غذا اضافه موند که دیگه حالا باید تا یک هفته بخورند . ولی در کل خیلی با قیافه و ترکیب و مزه غذا حال کرده بودند . چون وسیله ای برای خیلی نرم کردن گردو ها نداشتیم ، گردوهای خورشتمون یک خرده درشت بودند که به نظر من خیلی هم خوشگل تر شده بود و حالا برم دبی میخوام یک خورشت فسنجون درست کنم با گردوهای درسته . چون روز عید پاک بود تمام وسایل خونه ویلایی خوشگل این مادر بزرگ و پدربزرگ شکل تخم مرغ و خرگوش شده بود . تمام میز غذا پوشیده بود از تخم مرغ های شکلاتی رنگین و کفشدوزکهای شکلاتی . نمکدونها به شکل خرگوش بودند . زیر بشقابی ها به شکل تخم مرغ با خرگوشهای گلدوزی شده . این میز چیدنشون منو کشته . چون هوا خیلی خوب بود . قهوه و بستنی و کیک سیب خونگی که خود مادر بزرگ پخته بود رو تو آلاچیقی خوردیم که گوشه حیاطشون بود .
صبح دوشنبه ( روز عید پاک بود و همه جا تعطیل ) رفتیم میدون مرکزی شهر که پر از کافه ست . میدون که میگم تصور نکنید پر از ماشینه و ... . نه . یک منطقه ایه که اصلا ماشین رد نمیشه و مخصوص عابرین پیاده ست . خیلی جای خوبیه برای قدم زدن با اون سنگ فرشهای خوشگلش . تو یک کافه نشستیم و صبحانه خوردیم . جای اونایی که در دبی با هم میریم صبحانه میخوریم رو هم خالی کردیم . به قول یک دوستی میگفت اگه ایران یک کافه درست حسابی داشت که آدم می تونست با خیال راحت توش بنشینه من همونجا می موندم .
....................................
چرا عمر سفر اینقدر کوتاهه ؟ من اصلا دلم نمی خواد برگردم . اما دیگه داره وقتش میرسه . عاشق یک خونه ای شده ام که از پنجره خونه مانا میشه دیدش و خیلی شانسی الان خالیه . ای کاش میشد همین خونه رو که احتمالا مال سیصد سال پیشه بخرم و همینجا بمونم . یک تراس کوچولو داره که عاشقش شده ام . منی که سیگاری نیستم هوس میکنم برم تو این تراس سیگار بکشم وای به حال سیگاری ها . من همیشه استایل زندگی اروپایی رو بیشتر از آمریکایی دوست داشته ام و دارم . خیلی دلم میخواد زندگی تو اروپا رو تجربه کنم . خدا رو چه دیدین ؟ شاید هم کردم .
..............................................
چرا عمر سفر اینقدر کوتاهه ؟ لعنتی .
الان که به برلین فکر میکنم احساس میکنم دو سال پیش اونجا بودم . اما وقتی به دبی فکر میکنم احساس میکنم تازه دو روه ازش اومدم بیرون . ای لعنت به محدودیت . حالا از هر نوعش حتی محدودیت در مدت ویزا . زنده باد آزادی .
حتما اون صبحونه خوردن تو اون کافه خیلی مزه داده .. نوش جان :)