دلم میخواست تو یک شهر کوچیک زندگی میکردم که ازین رستورانهای تو سریال " پزشک دهکده " داشته باشه . رستوران خونگی تو فضای باز . با نیمکت های چوبی و رومیزی های چهارخونه سفید و آبی و یک گلدون بزرگ پر از گلهای وحشی .
دلم میخواد یک مهمون خیلی باحال داشته باشم که براش قهوه درست کنم .
من اون دختری که شانزده سال هر روز صبح زود بیدار شده و رفته مدرسه رو نمی شناسم . باورم نمیشه که من این کار به این سختی رو انجام داده ام . فکر نمی کنم دیگه هیچوقت تو زندگیم بتونم به طور مداوم صبح زود بیدار بشم .
گاهی اوقات دلم میخواد تلویزیون رو از طبقه نوزدهم پرت کنم پایین . چرا اینقدر تلویزیون تو این خونه روشنه ؟ آخه چرا ؟
همیشه خیلی خوشحالم از اینکه جایی زندگی میکنم که از خیلی از رفت و آمدهای اجباری معافم .
من مدتهاست دنبال یک کفش خیلی راحت میگردم که هم بشه با دامن پوشید و هم با شلوار . هم خیلی برای راه رفتن طولانی مناسب باشه و هم اینقدر خوش قیافه باشه که بشه باهاش مهمونی رفت . رنگش هم یک جوری باشه که با همه رنگ لباس بشه پوشیدش . چنین کفشی وجود داره ؟
در ضمن این وبلاگ به شدت بی محتوا شده . شاید قبلا هم بوده اما خودم چنین احساسی نداشتم . حالا احساس خودم اینه که خیلی بیخود شده . به فکرش هستم . شاید باید یک دوره ای بگذره تا دوباره راه بیافته .
بعد از کتاب " مطالعه ای در باب کوری " از " ژوزه ساراماگو " حالا دارم " مطالعه ای در باب روشن بینی " رو میخونم . اولی رو تقریبا پنج سال پیش خوندم و جزو تاثیرگذارترین رمانهایی بوده که تا به حال در زندگیم خونده ام . این دو رمان در ایران به نامهای " کوری " و " بینایی " ترجمه شده اند .
از کسانی که اینجا رو میخونند کسی کنسرت " مجمد رضا لطفی " رو رفته ؟ اگه رفته اید نظر شخصیتون رو برام بنویسید لطفا .
rasti inrooza koli baram commenthaye fohsh minevisan va man babateh rok gooyim hamash yadeh to mikonam. dar zemn manam aslan hoseleye rafto amadhaye ejbari ro nadaram va alan kheili khoshalam ke az bazia dooram.