عکس روز جمعه این هفته رو یادم نرفته اما اینترنت نداشتم تا براتون پستش کنم .
چهارشنبه بعدازظهر راه افتادیم به سمت همون جایی که همه برای تعطیلات میرن . از کوههای البرز سوراخ سوراخ شده گذشتیم و خودمون رو رسوندیم به بهشت کوچیک خودمون . جاده طبق معمول خیلی شلوغ بود اما برای من که دو سالی بود ازین مسیر نگذشته بودم همه چیز دلچسب بود به غیر از تعداد زیادی راننده بیشعور و بی فرهنگ که تعدادشون هم کم نبود . شعور آدما که ربطی به مدل ماشینشون نداره . داره ؟
بر بلندی های خنک کندوان یک کاسه آش رشته داغ خوردیم و خودمون رو سپردیم به همون خدایی که آش رشته رو در زمین برای بندگانش قرار داد تا بخورند و لذت ببرند .
ایران خورشیدی تابان دارد
با جان پیوندی پنهان دارد
مهرش جاویدان با دل پیمان دارد
دل پاس پیمان دارد تا جان دارد
من عاشق خوابیدن زیر آسمان پر ستاره هستم . این پنج شب در گرما و سرما روی تراس خوابیدم و اکسیژن اشباع شده ذخیره کردم . دیگه از خوراکی های مخصوص سرزمین شمالی چیزی نمیگم که خودتون حسابی واردین . اینم عکس سرزمین بهشتی ما .
به نظرم میاد هر بار که میریم کلاردشت اوضاع خراب تره . طبیعتش به سرعت در حال تخریبه . اینقدر زباله تلنبار شده روی هم دیدم که باور نکردنی بود . هم تقصیر مردمه و هم تقصیر مسوولین . ( واااااای حرف سیاسی دروکردم ) . تقصیر مردمه که از تنبلی همه زباله هاشونو میذارن دم در خونه هاشون و تقصیر شهرداریه که نمیاد این زباله ها رو جمع کنه . خیلی غم انگیز بود به خدا . ده سال پیش که ما اونجا ویلادار شدیم فقط دو سه تا ویلا اطرافمون بود اما الا حدود پنجاه ویلای رنگارنگ تو دل هم ساخته شده اند که هر کدوم هر نقشه ای که عشقشون کشیده اجرا کرده اند . یکی پنجره اتاق خوابش رو به آشپزخونه یکی دیگه باز میشه . یکی تو اون هوای خنک کلاردشت برای خودش یک استخر بزرگ ساخته . خلاصه که شهر شهر فرنگه . این چند شب یکی از همین همسایه ها عروسی داشت و ما چهار شبانه روز از صدای بلند موزیکشون متاسفانه بهره مند شدیم . یکی دیگه از همسایه ها که از قضا همولایتی دبی مون هم هست تصمیم گرفته تمام نمای ویلای سه طبقه اش رو سنگ کنه (گاهی اوقات پول زیادی باعث میشه آدم کارهای احمقانه انجام بده ) . به صدای موزیک مداوم عروسی صدای شکستن سنگهای نمای ساختمون همسایه رو هم اضافه کنین . دو روز بارون لطیفی که بارید تموم این شلوغ و پلوغی ها رو با خودش شست و برد . دیشب همه محله ساکت بود چون همه مسافرها برگشته بودند به خونه هاشون و دوباره سکوت شب همراه بود با صدای زوزه شغالها که احتمالا دارن گله میکنن از دست آدمهایی که تا بغل گوش خونه شغال ها ساختمون ساخته اند . سنجاب ها روی سقف ها راه میرن . گاهی ماده گرازی همراه جناب همسر و کودکانشون از جنگل خارج میشوند و به گردش های شبانه می پردازند . اون موقع ها که حیاطمون هنوز گلکاری نداشت گاهی وقتا خانواده گراز ها می اومدند تو حیاط و شروع میکردند به کند و کاو در باغچه و ما از توی تراس یواشکی نگاهشون میکردیم . اون موقع تعداد آدمیزادگان اونجا کم بود . اما حالا آدما و زباله هاشون حسابی گند زده اند به محیط زیست .
دیروز رفتیم سمت رودبارک . خیلی خیلی غصه خوردم . طبیعت حسابی دستمالی شده بود . کثافت بود . براتون عکس گرفتم که ببینین .
دیگه چی بگم ؟ اوووووووم .
صبح زود راه افتادیم به سمت تهران . هر رستورانی که ایستادیم تا صبحانه بخوریم گفتند : ده دقیقه دیگه . ما هم آن رگ آذربایجانی مان گل کرد و از خیر صبحانه گرم گذشتیم . واقعا این مملکت دیگه ازین بدتر چجوری میخواد بشه ؟ خودمون به خودمون رحم نمی کنیم . مدیریت یک داستانیه که در ژن ایرانی به ندرت یافت می شود . وقتی هر کس به وظیفه خودش عمل نکنه خب میشه همینی که الان میبینین . وظیفه رستوران های بین راه اینه که به مسافرین در حال گذر که معمولا خیلی برنامه منظمی برای خوردن و نوشیدن و مستراح رفتن ندارند ، سرویس بدن . حالا اینکه در توالت هاشون رو می بندند و برای غذا و چای دادن به مردم ساعت تعیین میکنند به نظرم بی معنیه .
خوش بگذره و مواظب خودت باش
omidvaram khosh gozashte bashe