چند روز پیش من و پژمان پشت چراغ قرمز بودیم و داشتیم خیلی بیخیال با دستامون روی پاهامون بداهه پردازی ریتمیک می کردیم . مثل یک بازیه برامون . یک ریتم رو انتخاب میکنیم و بر اساس اون بداهه پردازی میکنیم . خیلی خوب ذهن رو تخلیه میکنه . همه چیز میشه فقط ریتم . بگذریم . همینطور که مشغول این بازی بودیم متوجه شدیم ماشین بغل دستیمون برامون بوق میزنه . یک مرد هندی بود که ظاهرا توجهش به این داستان جمع شده بود و همینطور که خودش رو با ریتمی که ما میزدیم تکون میداد یک بیلاخ گنده ( که نشونه ذوق زدگیش بود ) بهمون نشون داد و نیشش تا بناگوشش باز بود .
خدای حقش بود یه جوابی بهش میدادید که دیگه حواسشو جمع کنه
س ا ج د