2008/01/06
خانه
اغلب به خونه هایی که درآنها زندگی کرده ایم فکر میکنم . چشمانم رو میبندم و هر خانه ای رو با تمام جزییاتش مجسم میکنم و توش راه میرم . از پنجره ها به بیرون نگاه میکنم . صداهای آشنا رومیشنوم . بوهای آشنا رو نفس میکشم . فصلهای مختلف رو در خانه های مختلف میبینم . پشت پنجره پذیرایی فلان خانه می ایستم و بارش اولین باران های پاییزی رو در آب سبز شده استخر تماشا میکنم . روی تراس اتاقم در خانه ای دیگر میروم و باورم نمیشود که این درختهای پر برگ و سبز سبز مانع میشوند که کوچه خلوت را از طبقه دوم ببینم . همین درختها را در زمستان میبینم که شاخه های نازکشان پر از برف شده اند .
به اتفاقات مهمی که در هر خانه افتاد فکر میکنم . به آدمهایی که به آن خانه ها آمدند و رفتند و رفتند . یاد تصویر آبرنگی از روستای " کلیدر " میافتم که اینقدر بزرگ بود هیچکس نمی تونست جلوی هیجانش رو بگیره وچیزی در مورد این تابلو نگه .
یاد آپارتمان طبقه شانزدهم میافتم . یاد اتاق ته راهروی خودم که به جای کمد ، اتاق کوچکی در دل خود داشت که هیچ پنجره ای به هیچ جا نداشت . پنجره آشپزخانه اش رو به کوههای شمال تهران بود . هیچوقت دلمون نیومد پنجره آشپزخونه رو با پرده ای بپوشونیم . حیف بود . درست مثل یک تابلوی زیبا بود که بیشتر روزهای سال غبار غلیظی رویش را میپوشاند . اما به امید چند روز تمیز در سال همیشه بدون پرده بود .
بعد از همه این تصورات یادم میافته که در تمام این خانه ها الان کسان دیگری زندگی میکنند . چه کسانی زندگی میکنند ؟ چه کسانی به آن خانه ها رفت و آمد میکنند ؟ صدای موسیقی ای از آنها به گوش میرسد ؟ چه تابلوهایی به دیوارشان آویزان کرده اند ؟ پنجره آشپزخانه را با چه پرده ای پوشانده اند ؟ تراس قشنگ اتاق من ، الان جای بند رخت است یا مثل اون موقع پر ازگلهای پامچال رنگارنگ است ؟ نقاشی های روی ستون وسط هال را پاک کرده اند یا همانطور نگهش داشته اند ؟ آن تکه خامه کیک که شب عروسی از نوک چاقو پرید و چسبید به سقف ، هنوز همونجا خشک شده مانده ؟ کسی میداند برجستگی سفید کوچکی که روی سقف است یادگار یک شب خوب عروسی ست ؟ چه فرقی میکنه اصلا . مهم اینست که در ذهن من همانطور خواهند ماند . شاید یک روز تمام این خانه ها را بازسازی کنم و یک فیلم کوتاه از تمام تصاویر ذهنیم بسازم . شاید هم همه اینها را نقاشی کنم . شاید هم یک آهنگ بسازم که همه اینا توش باشه . شاید !!!
3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
واقعاً یادش بخیر . همه این چیزهایی که گفتی . تراس های اتاق ها ، استخرها ، درخت خرمالو ، گل های پامچال ، حونه ته بن بست ، آدم هایی که اومدن و رفتن و ....
وای خدای من چقدر اتفاق داشتیم ها ! کیک هم که شاهکار بود . یاد همشون بخیر . دیوارهای رنگی و ... هر چی بگم کم گفتم . تو هم مطمئنم که نتونستی همه اونی که تو ذهنت هست رو بگی .
دلم تنگ شد بابا برای همشون :(
بوس .

Anonymous Anonymous said...
حتی یادمه که گل ها رو از کجا خریدیم .

Blogger متتی said...
گاهی خاطره های خونه های قبلی و مهمتر از اون هم خونه هاش به ذهن هجوم میاره. گاهی غصه و گاهی نمی اشک