انگشتانم همیشه جمع هستند . دستانم رو مشت میکنم انگار که چیزی در مشتم باشد که هست همیشه . باید باشد . چیزی در مشتانم دارم که کسی نمی داند و نمی تواند بداند . میترسم مشتم را باز کنم تا دیگران از زندگیشان سیر شوند . آخر هرکسی که چیزی در مشتش ندارد ! میترسم دلشان بگیرد . میترسم چیزی را که میبینند باور نکنند . گناه دارند آخر .
به شما که نمیبینید میگویم . کف دستان من شیشه ایست و دو ماهی طلایی کوچک در کف هر دستم زندگی میکنند . نمی دانم چطور ؟ اما همیشه زندگی میکرده اند . به تازگی فهمیده ام که این عادی نیست . عادی ست ؟ نیست دیگر خودتان هم میدانید .
گاهی اوقات فقط وقتی که تنها باشم کف دو دستم را به هم نزدیک میکنم تا از تنهایی دربیاییند .
گرمای نگاهشان به هم ، دستانم را میسوزاند .
درد هم دارد .