پدرم مرد دیوانه ای بود .
مادرم این طور میگفت .
من اما همیشه فکر میکردم اشتباه میکند . مگر چه کم داشت ؟
خیلی با هم بازی میکردیم . خیلی با هم نقاشی میکشیدیم . گاهی با هم زنگ خانه های همسایه را میزدیم و فرار میکردیم . گاهی یک بستنی قیفی میخریدیم وشریکی میخوردیمش . مادرم میگفت باز کثافت کاریتان گرفت ؟ شما دو نفر لنگه همید . هیچوقت آدم نمیشوید .
پدرم یک روز آدم شد . مادرم اینطور میگفت . از وقتی پدر دیگه خانه نیامد مادرم همیشه این را میگفت . اما من سعی کردم در تمام این سی سال کارهای او را ادامه دهم تا مادرم نظرش عوض شود و فراموش نکند پدرم چه آدم خوبی بود . موفق هم شدم چون خودش چند بار به من گفته که من او را یاد پدردیوانه ام می اندازم و بعد آه بلندی کشید . نمی دانم از سر دلتنگی ست یا چه ؟
.
.
.
امروز دفتر انشای پسرم را باز کردم . نوشته بود :
" پدرم مرد دیوانه ای ست . "
مادرم اینطور میگوید .
: )))))))))
جدي ميگم! خيلي لطمه زده به نوشته ت
لذت بردم از انتخاب واژه ها
مریم