2008/02/20
حکایت آن مرد را فراموش نکرده اید که نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت .
جناب دکتر فرمودن به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .
مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم .
..................................................................................
توضیحی لازم نیست .
باز هم فقط خود آن زن که روسری آبی به سر داشت میداند و من و خدا که آن روز چه غوغایی در دلش برپا بود .
فقط دلقک ها از دل هم خبر دارند .
آخر دلقک ها برای خودشان زبان مخصوصی دارند . نمی دانستید ؟
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
نمی دونم چرا از همه پستات ، بوی دلخوری و یه جور عدم اعتماد و در کل ناراحتی از شرایط میاد ، یه وقتا در حال کل کل با یکی هستی ، یه وقتا با خودت درگیری ، یه وقتا...در کل یه کم نیکات نیستی !