نمای داخلی
یک میز گرد قدیمی پر از خاطرات کنده کاری شده از آدمهایی که معلوم نیست زنده اند یا مرده . عاشقند یا فارغ .
یک صندلی لهستانی خیلی قدیمی .
لیوانی قهوه سرد شده روی همان میز گرد کوچک .
صدای بلند مردی که میخواند . اینقدر خوب که شک کنید انسان است .
عطر شمعی که بوی انجیر میدهد .
نور مورب و طلایی هنگام غروب که سایه های گردی روی دیوار مقابل که پوشیده از عکس است ، انداخته .
به همه اینها زن جوانی را اضافه کنید که روی صندلی لهستانی نشسته . انگار که هیچ کار نمیکند . یک دستش به لیوان سرد قهوه ست که یک ساعت پیش آخرین جرعه را ازش نوشیده و کامش هنوز تلخ است و در دست دیگرش چکشی که با آن باز افتاده به جان دیوارهای خالی باقیمانده خانه که سفیدیشان عذابش می دهد . چه شده که بعد از چهار سال فهمیده تحمل سفیدی این دیوارها را ندارد ، خدا میداند و خودش و من . شاید به این خاطر که فقط زورش به دیوارهای بی زبان میرسد که صدایی ازشان در نمی آید . شاید به این خاطر که دستش فقط به این دیوارها میرسد . چشمانش را بسته و با دقت به موسیقی گوش میدهد . میخواهد اینبار اینقدر با دقت گوش دهد انگار که بار آخرش باشد . از کجا معلوم که نباشد . کی می داند ؟
با دوستي - سيزيف
khosh bashi ,