2008/03/10
از کناردو جسد که با توت فرنگی تزیین شده بودند ، گذشتم .
ایستاده بر سر چهارراهی در دبی که به شهرکی در تهران منتهی میشد .
سرگردان در کوچه ای بن بست با تعدادی خانه که در همه شان کسی مرده بود .
کیسه ای انگور سیاه جهت ساخت شراب خانگی در دستم .
غذاهایی که پختم و همه را روی برف ریختم و احساس گناه از آب کردن برفها با گرمای غذاهایم .
فریادی که بر سر مادرم کشیدم .
خانه ای بیست متری که قول آماده کردنش را برای زندگی به دوستی دادم .
دوستی دیگر که در تمام مدت افقی بود وچشمانش بسته . (چشم ها که بسته بود احساس میکردم درها همه بسته اند . راه به جایی نداشتم ! ) همخانه اش میگفت همیشه همینطور است و من در دل میگفتم می دانم . می شناسمش . لازم نیست توضیح بدهی .
پسر خاله ای که ازش خواستم مرا به خانه برساند و قبول نکرد .
پسر دایی ای که مرده بود و همه برایش گریه میکردند ، داشت برای من از زندگی اش تعریف می کرد و من فکر میکردم دندانهای این پسر به ارتودنسی نیاز دارد .
عمه ای که گریه میکرد .
مردی مزاحم در گذری که با ترس و به سرعت ازش رد می شدم . همان گذری که آن پسر سیاه پوست مرا واداشت تا ازش عکسی بگیرم .
جمعیت زیادی که خویشانم بودند لابد و من تحملشان را نداشتم .
گاو پیشانی سفیدمان ، به رنگ آبی آسمانی که همسن خودم بود .
فرزندم که از خودم دورش کردم تا بزرگ تر شود دنبالم میگشت و با اشتیاق از زندگیش برایم تعریف میکرد . من گوش نمی دادم . نگران بودم که جسدهای توت فرنگی دار را نبیند که بترسد . خودم بیشتر می ترسیدم . دید و خندید و گفت : عجب توت فرنگی های قشنگی !
.................................
از خواب بیدار شدم .
...
..
.






2 Comments:
Blogger هما said...
خیر باشد انشالله
من هستم همین دور و برها. مرسی از احوال پرسی نیکی جان

Anonymous Anonymous said...
salam

gahi khaba be in shekl mishan ke hame chiz o hame makan baham ghati mishan

roze khobi dashte bashi