2008/03/11
فضایی گرد ، انعطاف پذیر و بزرگ .
مثل اینکه داخل یک باد کنک که بادش کم شده باشد ، باشیم .
همه چیز شکل پذیر بود .
آدم بزرگهای زیادی بودند که صدایی از هیچکدامشان در نمی آمد .
نمی دانم واقعا دری باز شد یا من خیال کردم که دری بوده . کسی وارد شد . یک زن . جوان . موهای بلند به رنگ طلا . اصلا بهش نمی آمد . دنبال کسی آمده بود . من بی جهت دلم شور میزد . احساس میکردم اتفاق فوق العاده ای خواهد افتاد . اطراف را نگاه کرد . دری دیگر را باز کرد . باز هم مطمئن نیستم واقعا دری وجود داشت یا نه چون من هر آنچه پشت در اتفاق می افتاد را می دیدم . داخل شد . در را بست . کسی را که پی اش میگشت یافته بود . سوالی داشت . البته به نظر نمی آمد جواب سوالش برای کسی یا حتی خودش مهم باشد . مسئله فقط خود سوال بود که می دیدم مثل تیری به قلب آن دیگری نشست . حالا دیگر صدای بلند آن زن که سوالی را میپرسید تمام فضای بادکنک را پر کرده بود .
من ، هم سوال را شنیدم و هم اتفاقات بعد از آن را دیدم .
هیچکس هیچ کاری نمی کرد .
از بادکنک بیرون آمدم . همه جا صدای زن بود . تلخ بود . دست در موهایم کردم . رشته سفیدی که با آن موهایم را بسته بودم باز کردم و در بادکنک را با آن محکم بستم . خیلی محکم که دیگر صدای زن را نشنوم .
راه میرفتم در فضایی گرد و انعطاف پذیر و بزرگ . شاید درون بادکنکی بزرگتر که بادش کمی خالی شده باشد و در دستم رشته ای سفید بود که به بادکنک قرمز ساکتی متصل بود .
4 Comments:
Anonymous Anonymous said...
من اون قالب و اون سبک نوشتنت و بیشتر دوست داشتم.

Anonymous Anonymous said...
من اون قالب و اون سبک نوشتنت و بیشتر دوست داشتم.

Anonymous Anonymous said...
من اون قالب و اون سبک نوشتنت و بیشتر دوست داشتم.

Anonymous Anonymous said...
من فقط یه بار سند کردم!!!!!!