2008/03/16
آخرین نفس های زمستان در شهر تابستانیمان مساوی است با نسیم خنک و مرطوبی که مدام یاد آوری میکند دارم می روم . لذت ببر .
مسیرپیاده کوتاهی که در یکی از قدیمی ترین محله های شهر می پیمایم با فکر های زیادی همراه است . زمستان ، نوروز (که اصلا بویش را نمی شنوم ) ، سفر ، دلتنگی ، خوشحالی ، امید ، انتظار ، تجربه ، قدرت ، رضایت ... . همراه تمام این فکرها آوازی را در ذهنم میشنوم که از بس لذتبخش است لبخند را از روی لبانم دور نمی کند . عادت ندارم وقتی در خیابان راه میروم به مردم نگاه کنم . معمولا نگاهم جایی در فضایی ست که خودم ساختمش . انگار درون یک فضای نامرئی راه میروم که تمام شرایطش را خودم تعیین میکنم . بو ، رنگ ، موسیقی ...
آدمهای زیادی از کنارم رد میشوند . از یکیشان بوی یاسمن می شنوم . بر میگردم نگاهش میکنم که ببینم کیست . یک مرد هندی .
دخترکی وارد فضای من میشود . بهش زبان درازی میکنم . تا به خودش بجنبد که عکس العملی نشان دهد از کنارش گذشته ام . بر نمی گردم ببینم چه میکند . مطمئنم دفعه بعد که کسی برایش زبان درازی کند سریع تر واکنش نشان خواهد داد .
باز آن موسیقی که در گوشم میشنوم پررنگ میشود و من فکر میکنم به اینکه کسی که این نغمه را میخواند ، یک موزیسین نیست . او خود موسیقی ست . این اصلا یک جمله اغراق آمیز نیست . من نه سال به این موضوع فکر کرده ام و همیشه وحشت کرده ام از اینکه اگر او نمی خواند ، چه می کرد ؟ شاید آدمهای دیگری هم در دنیا بوده اند یا هستند که باید چیزی می شده اند که نشده اند . حتما هستند .
فکر کردم باید دست به کار شوم و برای تحقق بخشیدن به بزرگ ترین آرزویی که فعلا دارم قدمی بردارم اما باز به این نتیجه رسیدم که خودش باید بیاید . مثل همیشه که اینطور بوده . خودش که پیش بیاید یعنی من لیاقتش را داشته ام . می آید . می دانم . خیلی نزدیک است . داریم دور میزنیم . یک جایی به هم برخواهیم خورد بالاخره .
به دیوارهای قبرستان قدیمی شهر که شبیه باغی ست نگاه میکنم . یادم می آید همین دو ماه پیش بود که تازه رنگشان کرده بودند و تمیز بودند اما باز دارند کثیف می شوند . چه بازی جالبی . یک عده همیشه می سازند و عده ای ویران می کنند . ادامه دارد برای همیشه .
بی دلیل به یادم می آید که باید برای سفرمان چتر همراه داشته باشیم . جایی که می رویم روزهای گرم و شبهای سردی خواهد داشت . شاید باران هم بیاید .
به لحظه تحویل سال فکر میکنم که کجا باشیم و چه کنیم و ...
دیگر به مقصد رسیده ام . باید از فضای مجازی ام بیرون بیایم و بروم روی صندلی دندانپزشکی بنشینم . چیزی نمانده قرارهای ماهیانه مان تمام شود . آب دهانی که کسی بر روی زمین انداخته و نزدیک است لگدش کنم ، ناگهان برم میگرداند به جایی که هستم . صدای موزیک قطع میشود .
جلوی در ساختمان رسیده ام .





1 Comments:
يك مدتي است كه در خود فرو رفته اي و مطالبت خيلي شخصي شده،بيشتر شبيه درددل كردن كسي با خودش!،نمي خواهي ما را هم از اين خماري درآوري؟؟