2008/03/18
تصاویری که در ذهنم دارم .
...
..
.
در اتوبوسی کنار پنجره نشسته ام . جاده ای خشک و کوهستانی و پر پیچ و خم با شیبی نسبتا زیاد . اتوبوس رو به بالا می رود . امیدوارم تیری شلیک نشود .
وسط کویر صحرا . پسرکی با موهای طلایی میخواهد برایش بره ای بکشم .
لک لک ها بر فراز شهر . پرستو ها در حفره های دیوارها .
صدای موسیقی ایرانی در باغی قدیمی . " ای عاشقان ، ای عاشقان ، .... " و آواز پرندگان .
چای نعناع و شیرینی بادامی .
کلاه های قرمز با منگوله های سیاه .
هواپیمایی بسیار کوچک از آنهایی که پله اش به درش وصل است و تا زمین فقط سه پله فاصله دارد . فرش قرمز که به قسمت اشخاص خیلی مهم ( همان وری ایمپورتنت پرسون ! ) منتهی میشود .
بر فراز تپه ای که چشم انداز شهر است و ناگهان صدای اذان ( با لحنی نا آشنا ! )
رنگ رنگ حریر رنگارنگ .
پایان بیست سالگی .
هفتاد و هفتمین روز بهار .
..............................................
به " مغرب " میرویم .


3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
نيكي جان خوش بگذره. از اسم مراكش آدم ياد داستانهاي هزار و يك شب مي‌افته. اميدوارم سال خوبي داشته باشيد. به اميد ديدار

Anonymous Anonymous said...
salam

omidvaram ke safar beheton khosh begzare va sale no khobi ro dashte bashin

Anonymous Anonymous said...
سفر به سلامت و سال نو مبارک