تصاویری که در ذهنم دارم .
...
..
.
در اتوبوسی کنار پنجره نشسته ام . جاده ای خشک و کوهستانی و پر پیچ و خم با شیبی نسبتا زیاد . اتوبوس رو به بالا می رود . امیدوارم تیری شلیک نشود .
وسط کویر صحرا . پسرکی با موهای طلایی میخواهد برایش بره ای بکشم .
لک لک ها بر فراز شهر . پرستو ها در حفره های دیوارها .
صدای موسیقی ایرانی در باغی قدیمی . " ای عاشقان ، ای عاشقان ، .... " و آواز پرندگان .
چای نعناع و شیرینی بادامی .
کلاه های قرمز با منگوله های سیاه .
هواپیمایی بسیار کوچک از آنهایی که پله اش به درش وصل است و تا زمین فقط سه پله فاصله دارد . فرش قرمز که به قسمت اشخاص خیلی مهم ( همان
وری
ایمپورتنت
پرسون ! ) منتهی میشود .
بر فراز تپه ای که چشم انداز شهر است و ناگهان صدای اذان ( با لحنی نا آشنا ! )
رنگ رنگ حریر رنگارنگ .
پایان بیست سالگی .
هفتاد و هفتمین روز بهار .
..............................................
به "
مغرب " میرویم .
omidvaram ke safar beheton khosh begzare va sale no khobi ro dashte bashin