2008/03/27
لابی کم نور هتل که از چند طرف به بار طبقه پایین دید دارد .
کل فضای لابی با پنج آباژور روشن میشد که یکیش را من به خاطر رایانه ام از پریز در آوردم و یکی دیگرش را دختر و پسری که نور آباژور مزاحمشان میشد !!!
ساعتهای آخر اقامتمان در کازابلانکا برای من در همین لابی کم نور گذشت . حالا دیگر بار طبقه پایین پر از آدم است . خوابم گرفته . فردا برمیگردیم به خانه مان . " خانه " کلمه زیبایی ست . مفهوم زیبایی هم دارد . خانه یعنی خودم . یعنی تمام آنچه دوست دارم . یعنی بازگشت . یعنی روزمرگی . یعنی جایی که در آن هر صبح خوابهای شب قبلم را یادداشت میکنم . یعنی برنامه های تازه . یعنی جایی که در آن روزهای پر اتفاق سفر را دوباره مزه مزه میکنم . جایی که در آن آنچه از سفر برداشته ام ، زمین خواهم گذاشت .
به آدمهای نیمه مست و سرخوش نگاه میکنم . فردا شب این موقع ما در آسمان نزدیک خانه مان هستیم . اینها را نمی دانم . هوای خانه ما گرم است . اینجا را دیگر نمی دانم . احتمالا این آباژور خاموش کنارم روشن خواهد بود . احتمالا همین موزیک دوباره و صد باره برای شبهای زیادی اینجا پخش خواهد شد . احتمالا آدمهای زیادی می آیند اینجا و لبی تر میکنند که فردایش می خواهند به خانه شان برگردند . هتل همیشه مرا به این فکر میبرد که چرا این دسته از آدمها باید در یک زمان خاص در یک نقطه سومی در دنیا کنار هم قرار بگیرند ؟ داستان هر یک چیست ؟ داستان من چیست ؟
داستان !!!
" داستان " هم کلمه خیلی زیباییست !!!
داستان ...