2008/03/05

سی سال یا شاید هزار سال بوده که میخواستم به کسانی بگم که دوستشان دارم . که بخشی از روح من اند . که من بخشی ازآن هایم که ادامه دارم . که با بعضی هایشان هم زمان داریم می بالیم . که بعضی هایشان را حتی یک بار هم ندیده ام . که بدون بعضی هایشان حتی ممکن است نتوانم ادامه دهم ، اما هیچوقت نگفتم .
چرا؟ به خاطر اینکه گفتن اینکه دوستشان دارم برایم مسوولیت می آورد ؟ به خاطر اینکه سخت است مسوولیت احساسات کسی را به عهده گرفتن ؟ تعهد یا توقعی بوجود می آید ؟ ( چیزی که ازش گریزانم ! ) . میخواهم آزاد باشم ؟ میخواهم آزاد باشند ؟ بندی به پایشان نباشم با گفتن دوست داشتنم . یا شاید به خاطر اینکه احتیاجی به گفتنش نبوده اصلا . ( من اینطور فکر میکردم . شاید اشتباه بوده ! ) نمی دانم .
نگفتم دیگر . عادت به گفتنش ندارم . از سر عادت که میشود بی ارزش است . باز هم نخواهم گفت . عادتی نخواهم گفت . وقتی ازش لبریز شوم میگویم . گفتم .
امروز به کسی گفتم دوستش دارم که واقعا شاید سی سال یا شاید به اندازه سن خودش که فقط نوزده سال از من بزرگتر است منتظر شنیدن این حرف بوده از تکه ای از وجود خودش . صدای قلبش را شنیدم وقتی بعد از مکث کوتاهی گفت : " من هم همینطور . "
به آن دیگری هم که همیشه با هم میجنگیم ( جنگی که هردویمان در دل امیدواریم طرف مقابلش برنده باشد ) باید بگویم . خیلی منتظرشان گذاشته ام . می دانم . می دانم که همین یک بار برای همه عمرمان کافیست . چون خیلی واقعی ست . خیلی . نه تعهدی بیش از این که هست ایجاد میشود و نه بندی میشود به پایمان .

1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
man ghabl az inke biam inja beheshoon goftam. goftam ke asheghesham. ke bi nahayat doostesh daram. age bedooni bade oon etefagh cheghad rahatam. engar ye bare chandin kilooie az rooye doosham bardashte shode. khili in kar adamo sabok mikone. khili...