2008/03/04
به خودت می آیی و میبینی تا چندی پیش شبها می خوابیده ای و روزها بیدار بودی ، حالا روزها میخوابی و شبها بیداری .
تا چندی پیش موقع صحبت کردن انگشتانت را در هم قلاب میکرده ای ، حالا یکی را زیر چانه ات میگذاری و با آن دیگری روی میز نقاشی میکشی .
تا چندی پیش وقتی دست به سینه مینشستی ، دست چپت را روی دست راستت قرار میدادی ، حالا دست راستت را روی دست چپت میگذاری .
تا چندی پیش سیب سرخ شیرین دوست داشتی و حالا سیب سبز ترش .
تا چندی پیش چیزهایی بودند که تلاش کردی و به دستشان آوردی ، حالا احساس میکنی چیزی برای از دست دادن نداری .
تا چندی پیش ......، حالا ...... .
تا چندی پیش ............ ، حالا ............. .
تو در پانزده سالگی ، تو در بیست سالگی ، تو در بیست و دو سالگی ، تو در سال هفتاد و سه ، تو در بیست و هشت سالگی ، من در سی سالگی ، تو چند سالی بعد از آن .


2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
ممنون بابت تبريك تولد. منتظر پاسخ اون سوال هم هستم. مرسي

Anonymous Anonymous said...
به خودت مي آيي و مي بيني آدميت را در وجودت پايمال كرده اند .... مثل سگ گر كتك خورده شده اي .... حالا پيش همه سر خم مي كني ... كاسه ليس شده اي .... خضوع و خشوع مي كني .... به خودت مي آيي و مي بيني براي جيره ي حيواني و كثيف اين زندگي تخمي دم تكان مي دهي ، له له مي زني و زبانت آويزان است ....... به خودت مي آيي و مي بيني به روحت .. به شرافتت ... به همه ي وجود و اختيار انساني ات ريده شده ...... به خودت مي آيي و ............ به خودت مي آيي و آرزوي مرگ مي كني و نان مزدوريت را سق مي زني