2008/04/02
معلم یک کلمه ای .
خود بودن .
او بودن آن طور که فقط تو میتوانی او باشی .
به من عادت خواهی کرد .
خودش هم نمی داند چقدر او هستی !
تجربه های آزاد .
خسته نشدی سه روزه به من زل زده ای ؟
نفهمیدمت . اشکالی نداره . تو که هستی کنارم . بالاخره یک روزی میفهممت . فقط خسته نشو .
زیبایی اما لازم نبود عکست را روی جلد کتابت چاپ کنی که هر وقت میبندمش ببینم داری یک جوری نگام میکنی که یعنی : " میدونم این همه خوندی یک کلمه اش را هم نفهمیدی . وقتتو با من تلف نکن . من برای وقت گذرونی تو این کتاب رو ننوشته ام . " و من هر بار تو دلم میگم دروغ میگی . اگه قرار بود این کتاب را برای یک نفر نوشته باشی او منم . تو هم داری وقتت را با من میگذرونی . همینه که سه روزه زل زدی به چشمام .
می دانی همیشه از پیش بینی کردن آدم ها چقدر لذت می برم و از غیر قابل پیش بینی بودن ، بیشتر . حالا کسی پیدا شده که نمی توانم پیش بینی اش کنم اینه که مدتیه درگیرم . می دانی کیست ؟ می شناسی اش . خودم هستم . مثل بازی دو نفره ای که خودت جای هر دو بازی کنی و نتوانی با خودت کنار بیایی که کدام طرف را برنده کنی و کدام را بازنده . تنها کاری که می توانی بکنی اینست که به بازی ادامه دهی . اینقدر ادامه دهی تا چیزی غیر از خودت روی نتیجه بازی تاثیر بگذارد . چیزی که نمی دانی اینست که این کار خیلی سخت است . ( این " خیلی " را مثل " هما " بگو و بعد بخند با اینکه چیز خنده داری نیست ! )
دیشب به این فکر میکردم که اگر همینطور به رنگ کردن همه اشیاء اطرافم ادامه دهم ممکن است چند وقت دیگر دیوارها قطرشان زیاد شود و اتاق ها کوچک تر و من تحمل اتاق کوچک را ندارم .
قبل از آمدنش باید تابلویش را که برعکس روی دیوار نصب کرده ام برگردانم . فکر میکنی ناراحت شود از اینکه من اثر هنریش را وارونه زده ام به دیوار ؟ نه . نمی شود . اگر او نفهمد چرا من اینکار را کردم پس دیگر کی می فهمد ؟ من پیش بینی میکنم که برایش اینقدر عادی باشد که حتی ازم نپرسد چرا پرنده هایش را سر و ته به دیوار آویخته ام .
با یک آغوش غیر منتظره فقط می خواستم حسم را بهش منتقل کنم . حوصله نداشتم حرفی بزنم . جایمان عوض شد . شرمنده شدم . شرمنده اش شدم . غیر منتظره نبود برایش . یادت می آید همه چیز از همین " غیر منتظره ها " شروع شد ؟