2008/04/08

انگار یکی از رگ های باریکی که از روی مچ دستم میگذرد تبدیل به فتیله شمع شده باشد و کسی روشنش کرده باشد . شعله رقصانی هم دارد . می سوزاندم اما می توانم تحملش کنم . حتی یک خرده کیف هم دارد . نگاه کردنش برایم جالب است . ارزش آب شدن را دارد . فقط باید دستم را طوری ثابت نگه دارم که کف دستم رو به آسمان باشد و مچ دستم موازی زمین باشد در غیر این صورت اشکهای شمعم می چکد روی زمین و آنقدر که به من مربوط میشود و خودم را می شناسم ، حیف می شوم .