2008/04/10
یک ماه بعد از تولد هشت سالگی ، پدر گفت باید برویم .
عصر یک دوشنبه در سال شصت و پنج دستم را گرفت و با هم به خانه ای رفتیم در بلواری که اسمش را نمی دانم . همان خیابانی که مجتمع مسکونی ششصد دستگاه در آن قرار دارد . شهر مشهد را تصور کنید در آن روزهای غمزده سال شصت و پنج . موسیقی حرام است همچنان . خانه ای در طبقه سوم . در آلمینیومی که با شیشه های مربع کوچک مشجر پوشیده شده بود . در زدیم . درباز شد . اولین چیزی که دیدم جورابهای سرمه ای و خاکستری مردی بود که در را باز کرد و اولین چیزی که شنیدم صدای تار بود و تنبک . قطعه ای در دستگاه شور که بعدها چهارمضراب "بهاران" نام گرفت . یک پله دیگر باید می آمدیم بالا تا وارد خانه شویم . آمدم . به مرد نگاه کردم . خیلی جوان بود . سیبیل پرپشتی داشت که نمی شد ندیدش . آهسته با پدر سلام و احوالپرسی کردند . میشناختند یکدیگر را . پدرم دو سالی می شد که شاگرد این کلاس بود . تار می نواخت .
همیشه فکر میکنم آن روز یک روز استثنایی بوده که من آنطور وارد آن دنیا شدم . ورود من همزمان بود با لحظه ای که دو دوست که هر دو نوازنده بودند و معلم های آن کلاس داشتند با یکدیگر ساز می زدند . کم این اتفاق می افتاد چون آنجا کلاس بود و پر از شاگردان گناهکار که برای آموختن کارهای حرامی خیلی هم جدی بودند اتفاقا . آن روز هیچکس نبود . جزییات خانه را تماما به خاطر دارم . پوستری از نقاشی " رقص آبی " به دیوار بود که بعدها وقتی آن خانه را خالی کردند من آن پوستر را به یادگار از آن روزها برای خودم برداشتم . حتی می توانم بگویم چه گلدانها و چه گیاهانی در آن خانه بودند . آخر من آنجا بزرگ شدم . آنجا بود که با خودم آشنا شدم .
همان موقع یاد گرفتم که موقع ساز زدن نباید صحبت کرد ، که وقتی کسی دارد ساز میزند لازم نیست برای تازه واردان سازش را قطع کند ، که دو نفر می توانند با هم ساز بزنند و در واقع این زبان جدیدی ست برای ارتباط برقرار کردن با آنچه از درون آدمها بیرون می آید و چه دنیای اسرارآمیزی جلوی چشمم گشوده شد .
پدر و دو معلم معتقد بودند با یک ساز کوبه ای شروع کنم که ریتم را خوب درک کنم .
اولین جلسه درس با این کلام آغاز شد .
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
معلمم خط خوشی داشت و این شعر را برایم نوشت اول دفترچه ای که جلد زرشکی پلاستیکی داشت . من چیز زیادی از شعر نفهمیدم . فقط فهمیدم که حرف مهمی به من گفته و من باید این را آویزه گوشم کنم و گرنه هیچوقت آدم نمی شوم . بعد هم چیزهای دیگری در مورد مبانی ریتم برایم توضیح داد که باز هم هیچی نفهمیدم . سالها بعد وقتی برای شاگردانم همان مبانی را میگفتم دلم برای دخترک هشت ساله ای که باید این چیزها را می فهمید می سوخت و چون خوب آن دختر و احساسات آن روزش را به خاطر داشتم برای شاگردان کوچکم با زبان آن دخترک هشت ساله مبانی را میگفتم و نتیجه معجزه آسایش را می دیدم .
یک ساعت بعد که از آن خانه بیرون آمدیم من دیگر آن دختر ساعتی قبل نبودم . النگوهای رنگارنگم را از دستم در آوردم چون احساس میکردم اینها به درد کودکانی می خورد که چیزهای مهم تری در زندگیشان ندارند و کسی حرف مهمی بهشان نگفته . دو شنبه ها و چهارشنبه ها بعد از ظهر روزهای خاصی بودند که مرا از دنیای کودکی ام جدا میکردند و با دنیای بزرگتری آشنا . گاهی فکر میکنم زود بود برای بزرگ شدن و گاهی فکر میکنم حتی دیر هم بوده !
اینها را گفتم چون امروز یاد آن مرد جوان بودم که در را برایمان باز کرد . شانزده سال پیش آن خانه با آدمهایش و بیشتر آدمهایی که به آنجا رفت و آمد می کردند مهاجرت کردند به پایتخت . ما هم از همان ها بودیم . حالا موسیقی حلال است . روزگار خوبی بود .
هفت سال پیش مرد جوان که دیگر خیلی هم جوان نبود سرزده آمد خانه مان . حالا من در را براش باز کردم . یک پله دیگر باید بالا می آمد تا وارد خانه میشد . آمد . در دستش سفالینه زیبایی بود که من همیشه دوستش داشتم . سفالینه را به من داد و گفت دارم می روم . گفتم کی برمیگردی ؟ گفت نمی دانم . زود خندید که اشکش دیده نشود . دست دادیم و رفت .
وارد فرودگاه " آرلاندا " شدیم . دوست نادیده ای آمده بود دنبالمان . بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی گوشی تلفن همراهش را به من داد و گفت با شما کار دارند . بعد از بیست و یک سال دوباره آن صحنه برایم زنده شد . جورابهای سرمه ای و خاکستری . چقدر از شنیدنت خوشحالم . زود میام دیدنت .
2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
cheghad ghashang heset ro neveshti nikie azizam...rasti, man yadam rafte bood orkat vasat filtere. javabe tabriketo vasat oonja neveshtam.vaghty ham fahmidam ke dir shode bood. hamle bar bi adabim nakoni doost joonam!

Anonymous Anonymous said...
�ی�ی ���ی �� . ����� ���� ����� ���� ���� �� ��� ��� ��.
��� ��Ґ��ی �� �� �����!
���ی� ���Ԑ���ی ���ی� �� ������ �� �����یی ��� ���ی� ������ �ی ��� � ����ی �� �� �ǐ���� ����ی� ��� �ی ��� �� ����ی ��ی� ���ی ���ی ���� �� �� ����� ����ی� ������� �� �� ��� ������ �ی ����یی �ی ���� ����� ���� �� ��.
��ی �ی� ���� ����� ����� �� ��� ��� �