2008/04/12
صبح خیلی خیلی زود ، شاید هم شب خیلی خیلی دیر بود . از هتل بیرون آمدیم . خیابان خلوت بود و هوا سرد . چمدانش را روی سنگفرش خیابان می کشید و می رفت بدون آنکه حرفی بزنیم . همین طور که میرفتیم من تنها شدم . آن که چمدان داشت رفته بود . سرعت قدمهایم را در خیابان خلوت و تاریک کم کردم . دستهایم را در جیب پالتویم فرو کردم و بدون هدف به راهم ادامه دادم .
بوی نان برشته و قهوه مرا به خود آورد . دری که ازش گذشتم کوچک بود اما فضایی که واردش شدم بسیار بزرگ و نورانی بود . بوی صبح می آمد . بوی صبحانه . زنان جوان خوش برخوردی صبح بخیر میگفتند و لبخند میزند و مرا به صبحانه دعوت می کردند . فضای صبح را ایجاد کرده بودند در دل شب . دلم میخواست صبحانه بخورم اما یادم آمد من هنوز نخوابیده ام که از خواب بیدار شوم و در این صورت صبحانه چه معنی ای دارد ؟
چند سکه یک یورویی در جیبم داشتم . فقط توانستم یک لیوان قهوه سبز رنگ بخرم و در جیبم بگذارم برای کسی که در هتل منتظر من بود . حس صبح گاهی خوبی بود . با حال خوشی از آنجا بیرون آمدم . بیرون همچنان تاریک تاریک بود . دیگر دوست نداشتم بیرون بمانم . دوست داشتم بخوابم تا زود صبح واقعی برسد تا با هم قهوه سبز رنگ بنوشیم . بی تاب صبح بودم . قدم هایم را تند کردم و حتی دویدم . از عرض خیابان گذشتم . از خط ویژه قطار شهری هم رد شدم . هتل را دیدم . وارد شدم . آسانسور . طبقه سوم . اتاق سیصد و سه . در را باز کردم . تخت دو نفره خالی با ملحفه های سفید سفید . از دیدن تخت خالی دلم گرفت . یاد قهوه سبزی افتادم که برایش خریده بودم . یادم نبود که چمدانش را برداشته بود و رفته بود . دست در جیبم کردم . قهوه یخ کرده بود . خیلی یخ . لیوان را روی میز کنار پنجره گذاشتم . در سکوت و بدون هیچ حسی لباسم را درآوردم و روی تخت جایی که قبلا او خوابیده بود دراز کشیدم و ملحفه های سفید را تا می توانستم دور خودم پیچیدم .
دیگر بی تاب صبح نبودم .
بی تاب هیچ صبحی نبودم .