چشمانش را باز کرد . اولین تصویر واقعی که دید چراغ کاغذی بود که از سقف آویزان بود . همه جا تاریک بود . تنش گرم خواب بود . نمی دانست چرا یک مرتبه چشمانش را باز کرده و حالا بیدار است . بی قراریش از چه بابت است ؟ همانطور به چراغ خاموش زل زده بود . تصاویری مبهم لحظه به لحظه در ذهنش واضح تر میشدند . جرآت نداشت پلک بزند . می ترسید تصاویر بروند و دیگر نیایند . قطره اشکی از گوشه چشم چپش چکید روی بالش . همیشه اول از چشم چپش اشک سرازیر میشد . انگار چشم چپش کوچکتر باشد و زودتر از اشک پر شود . خیلی طول نکشید که دانست چرا ناگهان بیدار شده . که چرا بی قرار است . که دلتنگیش از چه بابت است .
او را دیده بود . خواب او را دیده بود . در چشمانش نگاه کرده بود . هیچ نگفته بود . دستش را گرفته بود و آرام در آغوشش کشیده بود . همانطور که بارها خیال کرده بود . چانه اش را روی موهای او گذاشته بود و به روبرو نگاه کرده بود بدون آنکه چشمانش چیزی ببیند . یک لحظه چشمانش را بسته بود و نفس عمیقی کشیده بود تا عطرتن او را هم تجربه کند و صدای قلبش را بشنود . از او پر شده بود . چشمانش را باز کرده بود و حالا چشمش به چراغ کاغذی افتاده بود که از سقف آویزان بود . تمام این خوشی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود . نمی دانست چرا ؟ نمی خواست باور کند که همه اینها رویا بوده . آن هم اینقدر کوتاه . حالا دیگر از هر دو چشمش اشک ها سرازیر بودند . بدون صدا و بدون اینکه پلک بزند اشک میریخت . تنش سردتر و سردتر می شد . می دانست دیگر به این سادگی خوابش نخواهد برد . دلش می خواست برود کنار پنجره و شاید سیگاری دود کند . رویایش را بارها و بارها مرور کرد . چقدر لذتبخش بود . اگر تنها بود دلش میخواست با صدای بلند اسم او را چند بار صدا بزند اما هم خانه اش خواب بود و شاید داشت رویای شیرینی می دید . ترسید برگردد به تختخواب و با این کار او را از رویایش جدا کند . این شد که همانجا روی نزدیکترین کاناپه به پنجره خودش را مچاله کرد و خوابید . اشکی از گوشه چشم چپش غلطید .
آزیتا