2008/04/15
چشمانش را باز کرد . اولین تصویر واقعی که دید چراغ کاغذی بود که از سقف آویزان بود . همه جا تاریک بود . تنش گرم خواب بود . نمی دانست چرا یک مرتبه چشمانش را باز کرده و حالا بیدار است . بی قراریش از چه بابت است ؟ همانطور به چراغ خاموش زل زده بود . تصاویری مبهم لحظه به لحظه در ذهنش واضح تر میشدند . جرآت نداشت پلک بزند . می ترسید تصاویر بروند و دیگر نیایند . قطره اشکی از گوشه چشم چپش چکید روی بالش . همیشه اول از چشم چپش اشک سرازیر میشد . انگار چشم چپش کوچکتر باشد و زودتر از اشک پر شود . خیلی طول نکشید که دانست چرا ناگهان بیدار شده . که چرا بی قرار است . که دلتنگیش از چه بابت است .
او را دیده بود . خواب او را دیده بود . در چشمانش نگاه کرده بود . هیچ نگفته بود . دستش را گرفته بود و آرام در آغوشش کشیده بود . همانطور که بارها خیال کرده بود . چانه اش را روی موهای او گذاشته بود و به روبرو نگاه کرده بود بدون آنکه چشمانش چیزی ببیند . یک لحظه چشمانش را بسته بود و نفس عمیقی کشیده بود تا عطرتن او را هم تجربه کند و صدای قلبش را بشنود . از او پر شده بود . چشمانش را باز کرده بود و حالا چشمش به چراغ کاغذی افتاده بود که از سقف آویزان بود . تمام این خوشی چند ثانیه بیشتر طول نکشیده بود . نمی دانست چرا ؟ نمی خواست باور کند که همه اینها رویا بوده . آن هم اینقدر کوتاه . حالا دیگر از هر دو چشمش اشک ها سرازیر بودند . بدون صدا و بدون اینکه پلک بزند اشک میریخت . تنش سردتر و سردتر می شد . می دانست دیگر به این سادگی خوابش نخواهد برد . دلش می خواست برود کنار پنجره و شاید سیگاری دود کند . رویایش را بارها و بارها مرور کرد . چقدر لذتبخش بود . اگر تنها بود دلش میخواست با صدای بلند اسم او را چند بار صدا بزند اما هم خانه اش خواب بود و شاید داشت رویای شیرینی می دید . ترسید برگردد به تختخواب و با این کار او را از رویایش جدا کند . این شد که همانجا روی نزدیکترین کاناپه به پنجره خودش را مچاله کرد و خوابید . اشکی از گوشه چشم چپش غلطید .
3 Comments:
Anonymous Anonymous said...
یاد خوابهای خودم می افتم. چقدر همه شبیه هم هستیم. فروید در مورد خیلی چیزها حق داره، اینطور نیست؟

Anonymous Anonymous said...
قشنگ بود

Anonymous Anonymous said...
دوست داشتنو دلتنگیبرایم مفهومی ندارد و این نوشته فقط هما نطور که گفتی یک رویا است
آزیتا