روز هشتم هم آمد . خیلی راحت می آید اما به سختی می رود . جان مرا که می گیرد تا برود .
صدای کودکم را فراموش کرده بودم . دیشب که سرکی کشید ، فهمیدم دلم چقدر برایش تنگ شده بوده اما حقیقتش را بخواهی حوصله اش را ندارم . کمی سر به سرش گذاشتم که دلگیر نشود و فرستادمش دنبال نخود سیاه . در دل گفتم برو که فعلا مادرت بدجوری در خودش گره خورده . از پس خودش بر نمی آید چه برسد به تو . جلوی چشمم نیا تا شرمنده تو دیگر نشوم . بدون اعتراض دفتر نقاشی اش را برداشت و دو قدم از من دور شد . برگشت و با چشمان خودم در من نگاه کرد و گفت می دانستم وقت آمدنم نبود . آمده بودم تا بگویم مداد رنگی هایم تمام شده اند . فقط مداد سفید و سیاه دارم . مداد رنگی که می توانی برایم بخری ؟ نمی توانی ؟
صبر نکرد جوابش را بدهم . همانطور که نفهمیدم یک باره از کجا آمد ، همانطور هم رفت . این کارش بیشتر برآشفته ام کرد . خوب یادم هست برایش توضیح داده بودم که یک باره نرو . خوب یادم هست که خیلی ساده و به همان زبان فارسی که زبان مشترکمان است برایش توضیح دادم از اینکه بیایی و یک باره بروی بیزارم . با اینکه خیلی عادت به توضیح دادن ندارم خیلی چیزها را برایش توضیح دادم . گفتم از پایان های ناگهانی بیزارم . حتی یادم هست از من سوالی کرد که دانستم منظورم را دریافته است . به رویش نیاوردم اما در دلم گفتم عاشقتم بچه باهوش من .
با این حال صبر نکرد و رفت . مدادهای رنگی بهانه بودند . او که می داند من همیشه قبل از اینکه سیاه و سفید شود برایش رنگ فراهم می کنم . حتی می داند کجا می گذارمشان . پس رنگ بهانه بود . آمدنش پیام دیگری داشت . اما چه ؟
حیف که مادرت بدجوری در خودش گره خورده وگرنه می توانستم اینقدر برایت وقت بگذارم تا بگویی واقعا از من چه می خواهی . حتی می توانستم برایت یک قصه هم بگویم در مورد یک مداد قرمز که از پنجره یک کلاس درس از دست پسر بچه ای رها می شود و می افتد در باغ دیوار به دیوار حیاط مدرسه و پسر بچه هر شب خواب می بیند که یک درخت مداد قرمز در باغ مجاور مدرسه سبز شده است . چشمانت که گرد می شد ازشنیدن این داستان و هزار سوالی که در چشمانت رژه می رفتند خیلی دیدنی بود و لذتبخش برای من . مطمئنم بعدش می رفتی خودت رنگها را بر میداشتی و شروع میکردی به کشیدن یک درخت مداد قرمز . تصورم این است که نقاشی را از زاویه ای می کشیدی که انگار تو زیر درخت هستی و داری پنجره کلاس درس و پسر بچه پشت پنجره را میبینی .
اما حیف که نماندی و ناگهان غیبت زد و من هنوز از این کارت برآشفته ام و اگر همینطور بیایی و ناگهانی بروی ممکن است گره هایم کور شوند و آن وقت دیگر ... !