امروز گربه ای را دیدم . دیدن یک گربه ولگرد چیز چندان ویژه ای نیست . اما می دانی گربه ای که من دیدم کمی مجنون بود . شاید هم خیلی تنها . اصلا شاید از تنهایی دچار جنون شده بود . برای رشته های نخ گوریده در هم کف شوی ساختمان که از کثیفی به رنگ خاکستری تیره در آمده بودند چنان دلبری می کرد که دل آدم برایش کباب می شد . باورش شده بود که همدمی یافته . چشمان خسته و امیدوارش از ذهنم دور نمی شود . اگر با خودم در کافه ای دور از خانه قرار نداشتم که قهوه بعدازظهر را آنجا بنوشم ، جا داشت از ماشین پیاده شوم و بروم برایش یک شعر بخوانم . اما چه شعری ، نمی دانم .