2008/04/30
قلبش نزدیک بود از سینه بیرون بزند . احساس می کرد رنگش از همیشه پریده تر شده . چرا حالا که تنها بود اینطور شد ؟ دخترک که مثل بید می لرزید از پشت دفتر مشقش بلند شد . هیچ جا را نمی دید . سعی کرد آرام باشد و مثل همیشه که خودش را کور فرض میکرد و با چشم بسته تو اتاق راه می رفت ، از اتاق بیرون برود . با این تفاوت که این بار چشمانش باز بودند و جایی را نمی دید و اگر از بازی حوصله اش سر می رفت نمی توانست متوقفش کند . کمی از پشت میز به سمت راست آمد و بعد مستقیم رفت به سمت در فرضی اتاق . با دستش در را پیدا کرد . کف دستانش عرق سردی نشسته بود . پا در راهرو گذاشت . سردی سنگ های مرمر کف راهرو ترسش را بیشتر می کرد . باید همینطور مستقیم میرفت تا کجا ؟ کجا باید می رفت ؟ به یاد تلفنی افتاد که در آشپزخانه بود . پس مستقیم به سمت آشپزخانه رفت . کاشی های ریز کف آشپزخانه را که حس کرد باید می پیچید سمت راست و وقتی به کابینت ها برخورد میکرد باز باید می پیچید سمت راست . تلفن در فضای خالی کوچکی بین یخچال و کابینت ها قرار داشت . آنقدر کوچک بود که در آن فرورفتگی جا شود . گوشی را برداشت . شماره تلفن پنج رقمی پدر را گرفت همانطور که همیشه ادای کورها را در میاورد . سوراخهای تلفن را دانه دانه می شمرد و میگرفت . چهل و پنج ، چهارصد و پانزده . این اولین شماره تلفنی بود که در زندگیش آموخته بود و روزی هزار بار میگرفت و سفارش کاغذ رنگی و چسب و مدادرنگی و ماژیک به پدر می داد . مثل بیشتر مواقع تلفن اشغال بود . دوباره شمرد و گرفت . سه باره . چهارباره .
... : بله ؟
.... : بابا برق ها رفته . من می ترسم .