2008/04/07
عادت کنار پنجره ایستادن هنگام غروب و گوش سپردن به صداهای بیرون ، استشمام هوای مرطوب نزدیک دریا ، دیدن این همه جنبنده انسانی و غیر انسانی که به سرعت میروند و می آیند (راستی به کجا ؟ ) ، جرثقیل هایی که همسایه مان هستند و می روند که از کار روزانه فارغ شوند ، اتومبیل هایی که کم کم تعدادشان در پارکینگ خاکی پایین ساختمان زیاد می شود ، بوی دود سیگار همسایه ای که شاید کنار یکی از پنجره های نزدیک من ایستاده باشد ( او به چه فکر میکند ؟ به فاصله اش از زمین ؟ به کسی ؟ ) و برای بار هزارم نگاه کردن به چراغ جرثقیل بلندتر از ساختمانمان که همیشه با ماه اشتباهش میگیرم ، همه و همه باعث میشوند یادم نرود دنیای واقعی خارج از این اتاق دوست داشتنی من است که دلم میخواهد بیشتر وقتم را در آن بگذرانم . باعث میشود یادم نرود صدای زندگی مردم چیزی غیر از این موسیقی ست که با باز شدن چشم هایم تا بستنشان و حتی در خواب هم میشنوم . آدم های دیگری غیر از آن چند نفر که در من و با من زندگی میکنند هم هستند ( که البته شاید متاسفانه خیلی برایم مهم نیستند ! ) . انگار اتاق من خیال است و بیرون پنجره واقعیت . اینقدر با هم فرق دارند که گاهی تو ذوقم می خورد . می گفتی که خیال خیلی قدرتمند است . راست می گفتی . خیال خیلی قدرتمند است . همین است که می گویم گاهی شک میکنم فلان اتفاق واقعا افتاده یا من خیال کرده ام . آن کافه ، آن صندلی ها ، قهوه ای که نوشیدیم واقعیت داشت یا نداشت ؟ هیچ بعید نیست یک شاهد خیالی هم پیدا شود و شهادت هم بدهد ! دیگر می شود نور علی نور .