2008/04/30
امروز به نظر روز خوبی برای تصمیم گیری های مهم می آمد . احساس میکردم قادرم هر کاری انجام دهم . یک لحظه تمام وابستگی هایم از من جدا شدند و احساس کردم دارم پرواز می کنم . نمی دانی چه کیفی داشت . می دانی ؟ از کجا بدانم چه را می دانی و چه را نمی دانی وقتی هیچ جوابی نمی دهی . می ترسم بعضی چیزها را وقتی بدانی که دیر شده باشد . حیف می شود . باور کن .
چند روزی ست بوی شهریور سال هفتاد مدام مشامم را پر میکند . اتاق آبی . غیر از خودم چه چیز دیگری بین آن روزها و این روزها مشترک است ، نمی دانم .